مانیفست ژن ژیان ئازادی رنسانس سیاسی و اجتماعی

آزادی بیان، جمهوری‌خواهی و بن‌بست اجماع در اپوزیسیون ایران

از کریسمس گذشته تا امروز، در نه مانیفست مختلف سعی کرده‌ایم... یم طرح کلیِ یک «جمهوریِ بدون سلطه» را برای ایران ترسیم کنیم: از پرسش مشروعیت و تعریف مردم، تا آزادی به‌مثابهٔ عدم‌سلطه، عدالت و برابری، و در نهایت توزیع قدرت در سطح محلی و ملّیتی. فعلاً آگاهانه مانیفست دهمی در کار نخواهد بود؛ این متن یک وقفه و مکث است روی یکی از گره‌های اصلی همین پروژه: اگر مدام از «جمهوری آینده» حرف می‌زنیم، آیا واقعاً خودمان را صاحبِ مسئولیتِ نظری و نهادیِ آن می‌دانیم، یا هنوز در موقعیتِ راحتِ «نه به جمهوری اسلامی» مانده‌ایم؟

در بیشتر بحث‌های سیاسیِ اپوزیسیون جمهوری‌خواه، دائماً از «حکومت آینده» حرف می‌زنیم: این‌که قرار است سکولار باشد، غیرمتمرکز یا متمرکز، فدرال یا ملّی–منطقه‌ای، و چه‌طور حقوق را تضمین کند. اما لحن این گفتگوها هنوز عمیقاً اسیرِ حال‌وهوای نفی است: مهم این است که «شبیه جمهوری اسلامی نباشد»؛ سقوط رژیم به‌صورت یک واقعهٔ بیرونی تصور می‌شود که روزی خواهد افتاد، و ما بیش‌تر ناظرِ اخلاقی هستیم تا طراحِ سیاسی. نتیجه این است که هر جا بحث سخت می‌شود – از قانون اساسی تا ساختار قدرت – همه‌چیز یا به عهدهٔ «دولت آزادِ آینده» گذاشته می‌شود یا به دوگانهٔ راحتِ «مردم آگاه / مردم ناآگاه». در این میان، بحثِ «آزادی بیان در اپوزیسیون جمهوری‌خواه ایران» خودِ آزمونِ جدی همین مسئولیت‌گریزی یا مسئولیت‌پذیری است.

همین است که به‌نظر من توضیح می‌دهد چرا حتی روی بدیهی‌ترین اصول، از جمله «آزادی بیان»، نمی‌توانیم به یک حداقلِ اجماع برسیم. هر بار بحث بالا می‌گیرد، همه از آزادی حرف می‌زنند، اما کافی است وارد جزئیات شویم تا ببینیم هر گروه در ذهن خودش به یک الگو متوسل است: یکی عملاً دارد از تفسیر آمریکاییِ آزادی بیان دفاع می‌کند، دیگری از فهم اروپایی/فرانسویِ آن، و بخشی از فضای فکری هم – بی‌آن‌که خودش را لو بدهد – اسیر یک نگاه نئولیبرالیِ «آگاهی‌سازی» است که ساختار قدرت را دست‌نخورده باقی می‌گذارد. در عمل، به‌جای این‌که بپرسیم در جمهوری آینده دقیقاً چه نوع آزادی بیان، با چه سازوکارهای قدرت، می‌خواهیم، یا همه‌چیز را به «حکومت آینده» می‌سپاریم یا به «آگاه‌شدن مردم».

تز من در این خبرنامه روشن است: اپوزیسیون جمهوری‌خواه ایران هنوز به‌طور کامل از مرحلهٔ نفی رژیم موجود عبور نکرده و مسئولیت طراحی نظری و نهادیِ جمهوریِ بعدی را تمام‌قد برعهده نگرفته است؛ و تا زمانی که این سه منبع متعارض – تفسیر آمریکایی، فهم فرانسوی و نگاه نئولیبرالیِ آگاهی‌محور – را روشن و شفاف نکند، به یک میثاق مشترک دربارهٔ آزادی بیان نمی‌رسد. آزادی بیان در این‌جا فقط یک «حق» انتزاعی نیست؛ یکی از اولین میدان‌هایی است که این مسئولیت‌پذیری جدید باید در آن تمرین و صورت‌بندی شود.


۱. تفسیر آمریکایی از «آزادی بیان»: سپر در برابر دولت

در تفسیر آمریکایی، آزادی بیان تقریباً هم‌معنای متمم اول قانون اساسی است؛ متنی که دولت فدرال را از «قانون‌گذاری علیه آزادی بیان، مطبوعات، تجمع و مذهب» منع می‌کند. روح حاکم بر این قرائت این است که خطر اصلی، دولت است: قدرتی متمرکز که اگر دستش را در تنظیم گفتار باز بگذاریم، به‌تدریج هر نقدی را به‌عنوان تهدید سرکوب می‌کند.

در این چارچوب، حتی چیزی که ما معمولاً «سخن نفرت‌انگیز» می‌نامیم، به‌طور کلی تحت حمایت است. اگر صفحهٔ سخن نفرت‌انگیز در آمریکا یا توضیح دانشگاه‌ها و نهادهای حقوقی را ببینید، تأکید می‌کنند که «اکثر آنچه به‌عنوان نفرت‌پراکنی شناخته می‌شود، زیر چتر متمم اول باقی می‌ماند، مگر آن‌که به تهدید مستقیم، آزار هدفمند یا تحریک قریب‌الوقوع به خشونت تبدیل شود».

این منطق، از نظر من، یک نقطهٔ قوت مهم دارد: دولت را از این‌که داور سلیقه‌ها و عقاید شود، دور نگه می‌دارد. بسیاری از مدافعان آزادی بیان در آمریکا – از سازمان‌هایی مثل FIRE گرفته تا تحلیل‌گران لیبرترین – در برابر موج‌هایی که می‌گویند «آزادی بیان ما را می‌کُشد» ایستاده‌اند. نمونه‌اش پاسخ Free Speech Is Not Killing Us است که در نقد اپ‌اد جنجالی «Free Speech Is Killing Us» در نیویورک‌تایمز نوشته شد.

اما همین‌جا تضاد عمیق شروع می‌شود: در جهان امروز، «قدرت» فقط در دولت متمرکز نیست. رسانه‌های بزرگ، پلتفرم‌های شبکه‌های اجتماعی، الگوریتم‌ها و سرمایهٔ انحصاری، عملاً تعیین می‌کنند چه چیزی دیده شود و چه چیزی به حاشیه رانده شود. یعنی اگرچه روی کاغذ آزادی بیان در برابر دولت تضمین شده است، اما در عمل، بخش بزرگی از میدان عمومی زیر سایهٔ سلطهٔ بخش خصوصی و انحصار رسانه‌ای شکل می‌گیرد.

برای یک جمهوری‌خواه ایرانی، سؤال این است: اگر این تفسیر آمریکایی را عیناً تقلید کنیم، چه سازوکاری برای مهار سلطهٔ پلتفرم‌ها، سرمایه و انحصار رسانه‌ای خواهیم داشت؟ صرفِ بیرون‌کشیدن دولت از بازی، ما را از سلطه آزاد نمی‌کند؛ فقط نوع سلطه را عوض می‌کند.


۲. فهم فرانسویِ «آزادی بیان»: لائیسیته و دولتِ داور گفتار

در نقطهٔ مقابل این تفسیر، فهم فرانسوی از آزادی بیان قرار دارد؛ در پرتو سنت جمهوری‌خواهی و لائیسیته. بر اساس گزارش‌های تحلیلی پارلمان اروپا دربارهٔ نفرت‌پراکنی ، تفاوتِ رویکرد آمریکا و اروپا روشن است: در آمریکا، متمم اول تقریباً «حمایت حداکثری» می‌دهد، در حالی‌که در اروپا، آزادی بیان از ابتدا با «وظایف و مسئولیت‌ها» گره خورده و محدودیت بر نفرت‌پراکنی بخشی از نظم حقوقی است.

در فرانسه، قانون ۲۰۰۴ دربارهٔ نمادهای دینی در مدارس و قوانین بعدی دربارهٔ برقع و پوشش صورت، که در تحلیل‌هایی مانند Indivisibilité, Sécurité, Laïcité بررسی شده‌اند، به‌نام «بی‌طرفی جمهوری» تصویب شدند، اما در عمل بیش از همه بر زندگی مسلمانان – به‌ویژه زنان – فشار آورده‌اند.

در نظریه، جمهوری‌خواهان فرانسوی می‌گویند: «هر سخنی که به نفرت‌پراکنی، تحریک یا برتری‌جویی جمعی منجر شود، به‌دلیل تهدید برابری و لائیسیته، می‌تواند محدود شود.» اما در عمل، این «محدود کردن» نه توسط جامعه، بلکه توسط دولت و دستگاه قضایی انجام می‌شود. یعنی پاسخ اصلی به سخن نفرت‌انگیز، نه فشار مدنی و تحریم اجتماعی، بلکه مداخلهٔ قانونی از بالا است.

از زاویهٔ عدم‌سلطه، این‌جا تناقض روشن می‌شود:

  • نه جامعه واقعاً مسئولیت اخلاقی محکوم‌کردن نفرت را به عهده می‌گیرد،
  • نه دولت واقعاً بی‌طرف است؛ لائیسیته در عمل اغلب به‌صورت بی‌طرفی انتخابی علیه برخی هویت‌ها عمل می‌کند.

نتیجه این می‌شود که ما ترکیبی داریم از سلطهٔ نمادین اکثریت فرهنگی و کنترل بالادستی دولت بر گفتمان؛ برای ما که از زاویهٔ عدم‌سلطه به آزادی نگاه می‌کنیم، این یک هشدار جدی است: اگر از این فهم فقط زبان «برابری» را بگیریم، ولی نقد لائیسیته به‌عنوان ابزار تبعیض را نبینیم، می‌توانیم در ایران آینده همان سازوکاری را بسازیم که بعداً علیه اقلیت‌ها – از مذهبی و ملیتی تا جنسی – به‌کار برود.


۳. آزادی بیان از منظر عدم‌سلطه: جامعهٔ بالغ + برابری ساختاری

از منظر آزادی به‌مثابهٔ عدم‌سلطه، ایده‌آل من این‌طور است:

  • شهروند باید آزاد باشد هرچه می‌خواهد بگوید؛
  • اگر سخنی نفرت‌انگیز است، این جامعه و نهادهای مدنی هستند که باید به آن پاسخ بدهند، نه دولت؛
  • محکومیت مدنی، تحریم اجتماعی، نقد عمومی و تبعات حرفه‌ای در یک ساختار برابر، واکنش یک جامعهٔ بالغ است؛
  • مداخلهٔ دولت باید تا حد ممکن محدود بماند به پیشگیری از خشونت، تهدید و نقض مستقیم حقوق، نه تنظیم باورها و سلیقه‌ها.

اما این تصویر یک پیش‌شرط کلیدی دارد: برابری ساختاری.

من شخصاً مشکلی در «وجود» سخنان نفرت‌انگیز جنسی و جنسیتی در جامعه نمی‌بینم، به‌شرطی که در همان جامعه، «گی‌ها» و دیگر اقلیت‌های جنسی حضور واقعی در قدرت، مدیریت، رسانه و فضاهای تصمیم‌گیری داشته باشند. از منظر عدم‌سلطه، مهم‌تر از ممنوع‌کردن یک جملهٔ زننده این است که اگر کسی حرف تبعیض‌آمیز زد، عواقب اجتماعی و حرفه‌ای آن را در یک ساختار برابر ببیند – یعنی بداند ممکن است رئیسش، همکارش، قاضی، استاد دانشگاه یا وزیر آینده خودش یک فرد ال‌جی‌بی‌تی‌کیو+ باشد.

در چنین ساختاری، نفرت‌پراکنی ریسک دارد؛ نه چون دولت می‌آید دهان را می‌بندد، بلکه چون جامعهٔ متکثر و برابر دیگر او را جدی نمی‌گیرد یا از موقعیتش کنار می‌زند. اما اگر این برابری ساختاری را نداشته باشیم، دیر یا زود به این‌جا می‌رسیم که:

«حکومت باید وارد شود و به اسم مبارزه با نفرت‌پراکنی، مرزهای گفتار را تعیین کند.»

و همین لحظه است که دوباره به دام سلطه می‌افتیم.

به‌عبارت دیگر، اگر آزادی بیان را جدی به‌مثابهٔ «آزادی بدون سلطه» بفهمیم، دیر یا زود از سطحِ خودِ گفتار عبور می‌کنیم و به این پرسش می‌رسیم که قدرت چگونه توزیع شده است؛ یعنی چه کسانی امکان بیان، شنیده‌شدن و پاسخ‌گویی دارند و چه کسانی نه. از این‌جا به بعد، بحث آزادی بیان عملاً به بحث طراحی نهادی و توزیع قدرت در جمهوری آیندهٔ ایران گره می‌خورد.


۴. نئولیبرالیسم، «آگاه‌سازی» و نقد ملایم به روشنفکران خودمان

اینجاست که پای بحثی باز می‌شود که شاید کمی حساس باشد، اما نمی‌شود از آن فرار کرد. نگاه برابریِ ساختاری که من از آن دفاع می‌کنم و عدالت سیاسی را در سطح نهادها و مناسبات قدرت هدف می‌گیرد، در تعارض است با یک خط غالب در علوم اجتماعی و فضای روشنفکری – چه در غرب و چه در ایران – که تقریباً همه‌چیز را به «آگاه کردن جامعه»، «تغییر گفتمان» و «کار فرهنگی» فرو می‌کاهد.

به‌نظر من، این رویکرد در ریشه نئولیبرالی است؛ نزدیک به همان نقدی که سوفیا ناستروم در مقالهٔ A Democratic Critique of Precarity و نظریه‌پردازانی مثل نانسی فریزر در بحث «نئولیبرالیسم پیشرو» و وندی براون در In the Ruins of Neoliberalism مطرح کرده‌اند: دموکراسی وقتی نئولیبرالی می‌شود، به‌جای آن‌که بر توزیع قدرت تمرکز کند، به سطح «خودسازی فردی» سقوط می‌کند.

در این منطق:

  • به‌جای این‌که بپرسیم قدرت و ثروت چگونه توزیع شده‌اند و چه کسانی بر چه کسانی سلطه دارند،
  • از افراد می‌خواهیم «خودشان را آگاه‌تر، مداراگرتر و مداراپذیرتر کنند».

مسئله از سطح ساختار به سطح روان و اخلاق فردی منتقل می‌شود. به‌جای بازتوزیع قدرت، نسخهٔ غالب می‌شود: بازسازی ذهنیت فرد.

در چنین چارچوبی، اگر تبعیض و سلطه‌ای وجود دارد:

  • نه به‌خاطر طراحی ناعادلانهٔ نهادها،
  • بلکه چون «مردم هنوز به‌اندازهٔ کافی آگاه نشده‌اند».

این همان نقطه‌ای است که به‌طور ملایم، اما جدی، نقد من متوجه بخشی از فضای فکری جمهوری‌خواه ایرانی هم می‌شود: ما سال‌هاست پروژهٔ سیاسی را به کارگاه‌های «آگاهی‌سازی»، لایوهای بی‌پایان، بحث‌های تکراری در شبکه‌های اجتماعی و کمپین‌های نمادین فرهنگی تبدیل کرده‌ایم، بدون آن‌که به‌طور جدی روی طراحی نهادی و برابری ساختاری کار کنیم.

نمونه‌ای از این وضعیت را می‌توان در بحث‌های درونیِ خودمان دید: جایی که مثلاً بخشی از فمینیسم شهریِ طبقهٔ متوسط – با تمام ارزش و اهمیتش – مسئله را عمدتاً در سطح «نگاه مرد ایرانی»، «فرهنگ مردسالار» یا «زبان جنسیت‌زده» صورت‌بندی می‌کند؛ در حالی که همان‌زمان، زن کارگر کُرد یا بلوچ، هم‌زمان زیر سه نوع سلطه له می‌شود: سلطهٔ طبقاتی در محیط کار، سلطهٔ ملّیتی–امنیتی از سوی دولت مرکزی، و سلطهٔ مردسالار در خانواده و جامعه. در چنین موقعیتی، «تقاطع‌گرایی» اگر جدی گرفته شود، باید ما را به سمت سؤال از توزیع قدرت ببرد، نه صرفاً افزودن چند سطر همدلی به متن.

مناظره‌هایی مانند «فمینیسم و ناسیونالیسم – مناظره نوشین احمدی خراسانی و ستاره هاشمی» از همین جهت مهم‌اند: از یک‌سو نشان می‌دهند چگونه فمینیسم می‌تواند در چارچوب ملی‌گراییِ مرکزگرا گرفتار شود، و از سوی دیگر، چگونه فمینیسمی که به حاشیه‌های ملّیتی، زبانی و طبقاتی گوش نمی‌دهد، ناخواسته خود را در خدمت همان نظم قدرت موجود قرار می‌دهد. پژوهش‌های تازه دربارهٔ تجربهٔ زنان کُرد – از کولبرهای زن تا کنشگران «ژن، ژیان، آزادی» – نیز همین را یادآوری می‌کنند که جنسیت بدون ملّیت، طبقه و جغرافیا فهم نمی‌شود.

اگر مسئله را فقط به «تغییر نگرش» تقلیل بدهیم، در بهترین حالت سیاست را به نوعی روان‌درمانی جمعی و کمپین فرهنگی تبدیل می‌کنیم، بی‌آن‌که ریشه‌های سلطه را دستکاری کرده باشیم. نگاه من – در امتداد این نقدها – این است که:

تا وقتی برابری ساختاری و دسترسی واقعی اقلیت‌ها به قدرت، رسانه، قضاوت، اقتصاد و تصمیم‌گیری تضمین نشده باشد، هرچقدر هم کمپین آگاهی‌سازی راه بیندازیم، نهایتاً سلطه فقط «مودب‌تر» می‌شود، نه کم‌تر.

دقیقاً از همین‌جاست که پای مانیفست پنجم به میان می‌آید. این خبرنامه روی سطح نظریِ بحث آزادی بیان و عدم‌سلطه متمرکز است، اما اگر این منطق را جدی بگیریم، ناگزیر باید آن را در معماری قدرت پیاده کنیم. در مانیفست پنجم کوشیده‌ام همین کار را بکنم: پیشنهاد یک مسیر عملی برای توزیع قدرت در قالب «گفت‌وگوی نهادیِ بدون سلطه» – از سطح شوراهای محلی، نهادهای صنفی و انجمن‌های مدنی تا شکل نمایندگی در سطح ملی. بحث فقط این نیست که چه چیز «آزاد» گفته می‌شود، بلکه این است که چه کسی کجا می‌نشیند، چه اختیاری دارد، و آن اختیار چگونه دائماً در برابر شهروندان قابل مناقشه و بازپس‌گیری می‌ماند. به‌عبارت دیگر، مانیفست پنجم تلاشی است برای این‌که آزادی بیان و برابری، از یک شعار اخلاقی، به یک نقشهٔ عینی برای توزیع قدرت در جمهوری آیندهٔ ایران ترجمه شود.


۵. چرا جمهوری‌خواهان ایرانی به اجماع نمی‌رسند؟

حالا می‌توانیم برگردیم به سؤال اول: چرا اپوزیسیون جمهوری‌خواه، حتی وقتی همه از آزادی بیان، برابری و جمهوری حرف می‌زنند، به یک اجماع حداقلی نمی‌رسند؟ همان‌طور که در مقدمه اشاره کردم، بخشی از پاسخ این است که هنوز سیاست ما حولِ «نه به جمهوری اسلامی» می‌چرخد، نه حولِ مسئولیتِ مثبتِ طراحی جمهوریِ بعد از آن.

به‌نظر من، دست‌کم سه شکاف نظریِ ناپیدا وجود دارد:

  1. شکاف بین تفسیر آمریکایی و فهم فرانسوی از آزادی بیان
    بخشی از جمهوری‌خواهان، عملاً آزادی بیان را در ادامهٔ تفسیر آمریکایی می‌فهمند و هر مداخلهٔ دولتی را لغزش به سمت استبداد می‌دانند؛ بخشی دیگر، با الهام از اروپا، جرم‌انگاری نفرت‌پراکنی و مداخلهٔ فعال دولت را برای حمایت از اقلیت‌ها ضروری می‌بینند. تا وقتی این اختلاف نام‌گذاری و شفاف نشود، بحث در سطح سوءتفاهم و برچسب‌زنی می‌ماند.
  2. شکاف بین تمرکز بر «گفتمان» و تمرکز بر «ساختار»
    یک خط فکری، همه‌چیز را به تغییر گفتار و «آموزش جامعه» فرو می‌کاهد؛ خط دیگر – که من خودم در آن ایستاده‌ام – می‌گوید بدون طراحی نهادیِ ضدسلطه و برابری ساختاری، آگاهی‌سازی بیشتر نقش مُسکن دارد تا درمان.
  3. ابهام در تعریف آزادی بیان در چارچوب عدم‌سلطه
    تا وقتی روشن نکنیم چه کسی می‌تواند چه کسی را ساکت کند – دولت، بازار، رسانه، اکثریت مذهبی/ملّیتی، یا الگوریتم – بحث آزادی بیان در حد شعار می‌ماند.

۶. جمع‌بندی: نه تفسیر آمریکایی، نه فهم فرانسوی؛ جمهوریِ بدون سلطه

برای من، در بحث آزادی بیان برای ایران، نقطهٔ شروع این نیست که بگوییم «ما هم مثل آمریکا هر سخن نفرت‌انگیزی را آزاد می‌گذاریم» یا «مثل فرانسه به‌نام برابری، نفرت‌پراکنی را به‌طور کیفری ممنوع می‌کنیم». نقطهٔ شروع این است که برابری ساختاری و حضور واقعی اقلیت‌ها در قدرت را جدی بگیریم.

اگر این کار را نکنیم، هر مدل قانونیِ آزادی بیان – چه با تفسیر آمریکایی، چه با فهم فرانسوی – در نهایت یا زیر دست دولت له می‌شود، یا زیر چکمهٔ رسانه و سرمایه.

آزادی بیان در جمهوریِ آیندهٔ ایران، اگر بخواهد با اصل عدم‌سلطه سازگار باشد، باید چنین تعریف شود:

  • حفاظت حداکثری در برابر مداخلهٔ دولت در گفتار،
  • همراه با سازوکارهای نهادی که نگذارند هیچ بلوک قدرتمندی – نه حکومت، نه بازار، نه اکثریت مذهبی – بتواند دیگران را به سکوت و حاشیه براند.

در چنین چارچوبی، آگاهی‌سازی، کار فرهنگی و تغییر نگرش‌ها هنوز مهم‌اند، اما دیگر جایگزین عدالت سیاسی و برابری ساختاری نیستند؛ بلکه روی زمینی بازی می‌شوند که خودِ زمین از پیش کج و نابرابر طراحی نشده باشد.

این نه مانیفست و این یادداشت، صرفاً یک تمرین نظریِ در خلأ نیستند؛ دعوتی هستند به این‌که اپوزیسیون جمهوری‌خواه به‌جای توقف در نفی، مسئولیتِ مثبتِ معماری جمهوری آینده را بر عهده بگیرد. من می‌خواهم این بحث‌ها را از صفحهٔ وب بیرون بیاورم و در گفت‌وگوی زنده، قابل‌مناقشه و شنیدنی ادامه بدهم. می‌توانید متن کامل این مانیفست‌ها را در بخش «مانیفست‌ها» در سایت دنبال کنید.

به همین دلیل، در ماه‌های پیشِ‌رو تلاش می‌کنم مجموعه‌ای از پادکست‌ها و گفت‌وگوهای منظم را به هر یک از این مانیفست‌ها اختصاص دهم؛ نخستین قدم این مسیر، گفت‌وگویی است با «رادیو تریبون آزاد» دربارهٔ مانیفست «ژن، ژیان، ئازادی: رنسانس سیاسی–اجتماعی». اگر وقت و حوصله دارید، می‌توانید یکشنبه هفتم دسامبر ساعت ۸ صبح به وقت شرق آمریکا (EST) به این برنامه در کلاب‌هاوس بپیوندید: لینک اتاق «رادیو تریبون آزاد» .

اگر جمهوری‌خواهان ایرانی بتوانند این بحث را صادقانه و بدون شعار باز کنند، و در ادامه به سمت طرح‌های عینیِ توزیع قدرت – از جمله آن‌چه در مانیفست پنجم پیشنهاد کرده‌ام – حرکت کنند، شاید برای اولین‌بار بتوانیم به‌جای تکرار کلیشه‌ها، روی یک میثاق روشن دربارهٔ آزادی بیان در جمهوریِ بدون سلطه توافق کنیم؛ میثاقی که نه چشم‌بسته آمریکایی است، نه فهم فرانسوی را تقلید می‌کند، بلکه از دل تجربهٔ خود ما و آموخته‌های نظری قرن بیستم و بیست‌ویکم در می‌آید.

مشترک دریافت آخرین مقالات و پادکستهای ما شوید

سعید پیوندی

سویهٔ اسلامی حکومت دین‌سالار نقص آشکار جمهوری و ارادهٔ مردم به‌معنای واقعی کلمه است چرا که جمهوریت نظام مشروط است به اراده و میل کسانی که اسلامیت را فراتر از ارادهٔ مردم نمایندگی می‌کنند. قدرت بی‌انتهایی که ولی فقیه و نهادهای وابسته به او همانند نیروهای نظامی و شورای نگهبان از آنِ خود کرده‌اند، سهم «اسلامیت» در نظامِ سراپا متناقض جمهوری اسلامی است.
به این سهم نابرابر و مشروط جمهوریت باید اشکال گوناگون تبعیض‌های دینی و قومی را نیز افزود که برابریِ شهروندی و حق انتخاب شدن و انتخاب کردن را برای گروه‌های بزرگی در جامعه دشوار و یا ناممکن می‌سازد.
تنش و تضاد میان نهادهای انتخابی و نهاد دین در ایران پیشینهٔ ۱۱۵ ساله دارد. شیخ فضل‌الله نوری در زمان انقلاب مشروطیت با شعار «ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمی‌خواهیم» تکلیفش را با نهادهای انتخابی و مدرنتیه به ‌معنای برابری انسان‌ها، زمینی شدن قوانین و پایان سلطهٔ مذهب بر سرنوشت انسان و جامعه یکسره کرده بود. برای او دادن حق رأی به مردم و برپایی نهاد مستقلی مانند مجلس دستپخت مکلاها و روشنفکران «غرب‌زده» بود و معنای آن هم پایان اقتدار سنتی روحانیت و مذهب شیعه.
شکست فضل‌الله نوری پایان تنش میان روحانیت سنتی و نهادهای انتخابی نوپا و مدرن نبود. با وجود حمایت بخشی از روحانیت از انقلاب مشروطیت، سودای دخالت نهاد دین در حکومت در طول دهه‌های بعدی به اشکال گوناگون بازتولید شد. گفتمان‌های اسلام‌گرایان، از نواب صفوی و آیت‌الله خمینی گرفته تا علی شریعتی و مهدی بازرگان، با وجود تفاوت‌های گاه اساسی، همگی به رسالت سیاسی و حکومتی دین شیعه باور داشتند. بحران سیاسی سال ۱۳۵۷ و سقوط حکومت پهلوی زمینه را برای این پیوند متناقض میان اسلام و حکومت و برپایی یک نظام دین‌سالارِ نامتعارف فراهم آورد.
دیوار کجی به نام جمهوری اسلامی
تحمیل آمرانهٔ گزینهٔ «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر» در همه‌پرسی سال ۱۳۵۸ اولین سنگ‌بنای دیوار کجی بود که نتیجهٔ آن جمهوری اسلامی کنونی است. آیت‌الله خمینی با وجود آن‌که میزان را رأی مردم اعلام کرده بود، ولی اصل جمهوریت را تا آن‌جا قابل‌پذیرش می‌دانست که سویهٔ اسلامی نظام مورد تهدید قرار نگیرد. این خوانش تقلیلی از همان ابتدا و در ذات نظام دین‌سالار بود، چرا که هویت دینی حکومت انتخاب مردم را محدود و مشروط می‌کرد و نمی‌توانست بازتاب تنوع جامعهٔ ایرانِ آن روز و دهه‌های بعدی باشد.
محمد خاتمی در سال ۱۳۷۶ با شعار جامعهٔ مدنی و مردم‌سالاری دینی در پی خوانش جدیدی از رابطهٔ میان جمهوریت و اسلامیت بود. او با تکیه به نظریات کسانی مانند فارابی بر این باور بود که سویهٔ اسلامی حکومت بیشتر بار هدایت اخلاقی و معنوی دارد و این جمهوریت است که باید دست‌بالا را در اداره و مدیریت کشور داشته باشد. این افق جدید سیاسی سبب به میدان آمدن گروه‌های گستردهٔ مردم به‌ویژه جوانان و زنان و طبقهٔ متوسطی شد که رؤیای برون‌رفت از بن‌بست حکومت دینیِ بسته و عبوس را در سر می‌پروراندند. اما فقط زمان کوتاهی لازم بود تا تنش‌های میان جمهوریت و اسلامیتِ حکومت ناممکن بودنِ این پروژه را هم نشان دهد. تجربهٔ اصلاحات ناکام دورهٔ خاتمی و سپس جنبش سبز نشان داد که از معنویت دینی و شرقی حکومتی که سوار بر اسب سرکش قدرت اقتصادی و سیاسی شود، چیزی جز هیولای فساد، ریاکاری، حکمرانی نامطلوب و ناکارا و استبداد نصیب جامعه نمی‌شود.
چه نیازی به رأی مردم وجود دارد؟
پرسشی که می‌توان مطرح کرد این است که جمهوری اسلامی چه نیازی به رأی مردم دارد؟ پاسخ این پرسش را باید در انقلاب سال ۵۷ و پیشینهٔ جمهوری اسلامی و ترکیب آن جست‌وجو کرد.
از سال ۱۳۵۷ تاکنون دوگانهٔ متضاد اسلام و جمهوری گریبانِ نظام دینی را رها نکرده و بخش مهمی از کسانی که از قطار انقلاب به بیرون پرت شدند هم قربانی این پارادکس (ناسازه) حکومتی هستند. از بازرگان، منتظری، محمد خاتمی، موسوی و کروبی، رفسنجانی تا تاج‌زاده، صادقی و فائزه رفسنجانی همگی قربانیان گناه آغازین خود و توهم حکومت دینی شیعه بودند و یا هستند. کسانی مانند بازرگان فقط چند ماه پس از انقلاب به این نتیجه رسیدند که «ما باران می‌خواستیم ولی سیل آمد». دیگران اما می‌بایست ناکامی‌ها و سرخوردگی چندگانه را تجربه می‌کردند تا به دوران افسون‌زدایی از حکومت دینیِ آرمانی خود گام بگذارند و به فضلیت جدایی حکومت از نهاد دین پی ببرند.
جمهوری اسلامی اما پس از ظهور جنبش اصلاح‌طلبی در سال ۱۳۷۶ و مشاهدهٔ خطری که از سوی رأی مردم متوجه اسلامیت است، به‌طور سازمند (سیستماتیک) تلاش کرده از سهم ناچیز جمهوریت در ساختار حکومتی بکاهد و آن را تحت مراقبت امنیتی شدید قرار دهد.
آن‌چه امروز به‌طور واقعی از جمهوریت مانده، چیزی نیست جز یک نمای مینی‌مالیستی (حداقلی) بیرونی رأی مردم برای کسب نوعی مشروعیت حداقلی. این رأی‌گیریِ مشروط و تقلیلی از مردم دو کارکرد اساسی برای نظام دینی دارد. کارکرد نخست کسب مشروعیت مردمی و دموکراتیک حداقلی است با هزینهٔ کم.
کشاندن مردم به پای صندوق‌های رأی برای گزینش نامزدهایی که حکومت به آن‌ها پیشنهاد می‌کند، به نظام دینی امکان می‌دهد تا در برابر افکار عمومی داخلی و منطقه‌ای و جهانی بگوید در خاورمیانهٔ پرآشوب و بحرانی، جمهوری اسلامی به نوعی دمکراسی پایبند است.
استفاده دیگری که تا کنون از جمهوریت نظام شده این است که نهادهای انتصابی به‌گونه‌ای ضداخلاقی ناکامی‌ها و بن‌بست‌های حکومت را به گردن رأی مردم می‌اندازند. اما همین انتخابات تقلیلی هم نوعی کابوس واقعی برای نظام دین‌سالار است و درست به همین دلیل هم به شورای نگهبان مأموریت داده می‌شود بسیار فراتر از وظایف خود مراسم رأی‌گیری با «دردسر» حداقلی را تدارک ببیند. همزمان مناسکی از معنا تهی‌شده به نام رأی‌گیری هم در زندگی اجتماعی روزمرهٔ جامعه کارکرد خاصی ندارد چرا که نه احزاب و سازمان‌های مدنی، صنفی و سندیکاها از آزادی‌های چندانی برخوردارند و نه انتخاب‌شدگان از قدرت دگرگون کردن شرایط به سود جمهوریت.
حکم حکومتی، فصل‌الخطاب بودن رهبری، دستور رهبری، دخالت‌های قوه قضائیه و نیروهای امنیتی… همه و همه به هنجارهای جاافتادهٔ حکومت اسلامی تبدیل شده‌‌اند تا هر کجا لازم بود، رأی و ارادهٔ مردم و نهادهایی که انتخابی‌اند، بی‌اثر شود.
با این حال، حکومت در راهی که در پیش می‌گیرد، تصمیم‌گیرنده و تنها بازیگر سرنوشت خویش نیست. در برابر نظام دینیِ سرمست از قدرت، تودهٔ ناراضی و سرخورده و خشمگین و محروم‌مانده از افق امید قرار دارد. آیا در این هماوردی نابرابر، جامعهٔ ایران و نیروهای زنده و نخبگان آن خواهند توانست راهی برای برون‌رفت از این بن‌بست و مخمصهٔ دشوار تاریخی بیابند؟