پژوهشگر و نویسندهای است که برای ایرانِ چندملیتی، جمهوریِ حقمحور را صورتبندی میکند: آزادیِ بیسلطگی، برابریِ مؤثر و سکولاریسمِ نهادی؛ پیونددهندهٔ رویکردهای فمینیستی، کارگری و چندملیتی با طراحی حقوقیِ کاربردی.
ایدهٔ مرکزی این یادداشت ساده است و در عین حال سخت: جمهوریِ حقمحور آن نظمی است که آزادی را نه به معنای نبودِ مزاحمت، که به معنای بیسلطگی میفهمد—نظمی که سلطهٔ دولت، اکثریت، بازار یا فرهنگ را ساختاراً ناممکن یا دستکم پرهزینه میکند؛ و برابری را نه صرفاً «بالسویّه در برابر قانون»، که چندلایه و مؤثر میخواهد: برابری در توانستن، دسترسی و چانهزنی. پشتوانهٔ هنجاری این نگاه، از یکسو نظریهٔ آزادی بهمثابه بیسلطگی و از سوی دیگر اخلاقِ دیگریمحور است؛ دو رکن که حق را همزمان قابلفهم برای شهروند عادی و مقیّد به چهرهٔ دیگری میکنند.
در نخستین دههٔ مشروطه، مجلهٔ صور اسرافیل و سپس «قانون اساسی و متمم» مفاهیمی چون آزادی و برابری را به شعار روز بدل کردند. اما تعریف رایجِ «برابری» در آن فضا عمدتاً همین بود: «جاری شدن حکم قانون بر جمیع افراد وطن بالسویّه»—برداشتی که در زمانهٔ خود رادیکال بود، اما عملاً به برابریِ صوری محدود میمانْد و شکافهای جنسیتی، طبقاتی و منطقهای را نادیده میگرفت.
از منظر حقوق اساسی نیز، پژوهش منصوره اتحادیه (نظاممافی) نشان میدهد که «قوانین اساسی و متمم» بیش از آنکه حامل «اصل نظری» باشند، ترجمهای شتابزده از الگوی بلژیک و عمدتاً ناظر بر آیین کار نهادها بودند؛ چنانکه خودِ متنِ پژوهش صراحت دارد که این مجموعه، «هیچ principle یا حتی ideology روشنی» عرضه نکرد. پیامد روشن بود: وقتی هنجار (تعریف دقیق حق/آزادی) و ساختار (سازهٔ ضامن) همزمان پرورده نشوند، برابری به «برابری در عبارت» فرو میکاهد و موتور نابرابری همچنان روشن میماند.
روایت مرسوم از علیاکبر داور او را «نماد سکولاریسم» معرفی میکند؛ اما در سنجش تطبیقی، اصلاحاتِ ۱۳۰۷–۱۳۱۶ بیش از همه پروژهٔ کدگذاری (codification) بود: مدوّنسازی قواعد و انتقال بخشهایی از فقه به صورت قانون موضوعه—چیزی همانند تجربهٔ مجلةالاحکام العدلیة (Mecelle) در عثمانی (۱۸۶۹–۱۸۷۶). به تعبیر دقیقتر: «قانونِ شرع» سکولار نشد؛ گاه «سکولاریسم»، شرعی شد. منابع پژوهشی دربارهٔ مجله و کدگذاری عثمانی و نیز دربارهٔ جایگاه داور و مدوّنسازی حقوق مدنی ایران، این تصویر را تأیید میکنند.
نتیجهٔ عملیِ آن وارونگی این بود که حق همچنان بیشتر به زبان قدرت تفسیر میشد تا زبان بیسلطگی؛ و برابری بیشتر «صورتبندی قانونی» مییافت تا رفع نهادیِ نابرابریهای واقعی.
انقلاب ۱۳۵۷ با وعدهٔ کرامت و آزادی پیروز شد؛ اما در متن نهایی قانون اساسی ۱۳۵۸ (با بازنگری ۱۳۶۸)، معماری حقوقیِ نوپا، «حق» را ذیل «تکلیف» و «موازین شرع» نشاند. فصل «حق حاکمیت ملی» با جملهای کلیدی آغاز میشود: «حاکمیت مطلق بر جهان و انسان از آنِ خداست… مردم این حقِ الهی را در چارچوب مواد بعد اعمال میکنند.» این همنشینیِ «حق مردم» با «حق الهی» در اصل ۵۶، از همان آغاز دو سطح هنجاری میسازد که یکی (الهی) همواره میتواند دیگری (مدنی) را مقید کند. در اصل ۴ نیز تصریح میشود که «کلیهٔ قوانین و مقررات باید بر اساس موازین اسلامی باشد» و داوری دربارهٔ انطباق قوانین با اسلام بر عهدهٔ شورای نگهبان گذاشته میشود؛ یعنی یک مرجع فراقوهایِ تفسیری و نظارتی که در عمل «حق» را به «تکلیف» برمیگرداند. افزون بر این، اصل ۸، امر به معروف و نهی از منکر را «وظیفهای عمومی و متقابل» اعلام میکند؛ وظیفهای که وقتی به زبان قانون نوشته میشود، توازن را از حقوقِ مصون از ارادهٔ اکثریت به سمت تکالیفِ قابلتحمیل جابجا میکند.
این «تکلیفمحوری» در سرفصل حقوق و آزادیها نیز خود را نشان میدهد. اصل ۲۰ میگوید: «زن و مرد یکسان از حمایت قانون برخوردارند» اما «در حدود موازین اسلامی»؛ و اصل ۲۴ آزادی مطبوعات را «مگر در صورت اخلال به مبانی اسلام» محدود میکند. نتیجه روشن است: معیار سنجش آزادی و برابری نه «عدم سلطه بر فرد» بلکه «توافق با قرائت رسمی از اسلام» میشود؛ معیاری سیال که بهجای تثبیت حق، امکان تحدیدِ مرحلهبهمرحلهٔ آن را فراهم میکند.
اما فقط هنجار تغییر نکرد؛ ساختار نیز طوری چیده شد که این تقدم را تضمین کند. در اصل ۹۴ همهٔ مصوبات مجلس باید پیش از اجرا برای انطباق با اسلام و قانون اساسی به شورای نگهبان ارسال شود؛ و در اصل ۹۶، تشخیص نهاییِ انطباق با اسلام در صلاحیت فقهای شورا قرار میگیرد. از سوی دیگر، اصل ۵۷ جدایی قوا را زیرِ «نظارت ولایت مطلقهٔ امر» مینشاند، و اصل ۱۱۰ اختیارات گستردهای را به رهبر میدهد: از فرماندهی کل قوا و اعلان جنگ و صلح تا نصب رئیس قوه قضائیه، فقهای شورای نگهبان، و رئیس صداوسیما؛ اصل ۹۹ نیز نظارت بر انتخابات (از خبرگان تا ریاستجمهوری و مجلس) را به همین شورا میسپارد. مجموعهٔ این سازوکارها، «مرجع تضمین» را نه دیوانِ بیطرفِ حقوق که نهادِ پاسدارِ قرائت رسمی از شریعت میسازد. به زبان نظری، «آزادی» از معنای بیسلطگی به «آزادی مادام که موافقِ قرائت رسمی است» تقلیل مییابد.
حتی مسیر اصلاحاتِ آینده نیز به همین منطق مقید شده است: اصل ۱۷۷، مجموعهای از موادِ مرتبط با «اسلامی بودن نظام»، «ولایت امر»، «اهداف جمهوری اسلامی» و «مذهب رسمی» را غیرقابل بازنگری اعلام میکند. به تعبیر حقوق اساسی، این «مصونسازیِ هستهٔ ایدئولوژیک»، قاعدهٔ بازی را از پیش قفل میکند و هر کوششی برای ارتقای «حق» به جایگاه معیارِ بالادست را از دروازهٔ بازنگری بیرون میراند.
با این همه، نقد صرفاً متوجه متن نهایی ۱۳۵۸/۱۳۶۸ نیست. پیشنویس دولت موقت (خرداد ۱۳۵۸)—که ولایت فقیه را در خود نداشت—نیز از حیثِ هنجاری و ساختاری اشکالات مهمی داشت. در سطح هنجاری، اصل ۵ِ پیشنویس میگفت: «همهٔ اقوام از حقوق کاملاً مساوی برخوردارند» اما بلافاصله قید میزد: «هیچکس را بر دیگری امتیازی نیست جز بر اساس تقوا»؛ یعنی «برابری» بهجای اتکا بر کرامت مدنی، به سلسلهمراتبِ دینی حواله میشود. در سطح ساختاری، اصل ۶۶ مجلس را از وضع قوانین «مخالف با اصول مسلّم اسلام» منع میکرد و تعیین مخالفت را به شورای نگهبان قانون اساسی میسپرد. افزون بر این، اصل ۱۴۸ پیشنویس، «اسلامیبودن نظام» را از شمول بازنگری خارج میکرد—همان منطقی که بعدها در اصل ۱۷۷ متن نهایی تثبیت شد. به بیان دیگر: حتی بدون «ولایت»، تقدم هنجاریِ شریعت بر حق و سازهٔ ساختاریِ نگهبان شریعت در پیشنویس هم نهادینه شده بود.
و البته میدانیم که متن نهایی در مجلس خبرگان قانون اساسی دگرگون شد؛ «شورای نگهبان» تقویت و «ولایت فقیه» و اختیاراتِ فراقوهایِ رهبر افزوده شد. پژوهشهای تطبیقی دربارهٔ روند تدوین ۱۳۵۸ بهخوبی نشان میدهند که پیشنویسِ دولت موقت—با الگوی فرانسهٔ جمهوری پنجم—اسکلت ریاستجمهوری-نخستوزیری را وارد کرد، اما در خبرگان، «ولایت امر» و اقتدار فراقانونیِ نهادهای دینی به آن پیوند خورد.
برای پرهیز از تکرار خطا، باید هنجار و ساختار را همزمان روشن کرد:
در این چارچوب، آزادی همان آزادی بهمثابه بیسلطگی است، و اخلاق نیز، در افق لویناس، بر چهرهٔ دیگری متمرکز است: حق، فقط «اختیار من» نیست؛ تکلیفِ من نسبت به دیگری هم هست.
من برای نشان دادن ضعفهای متن های نسبتا تازه درمورد “قانون اساسی ” دو متن را مورد نقد قرار میدهم —یکی پیشنهاد «همبودی فمینیستی» برای قانون اساسی زنان و دیگری پیشنویس «قانون اساسی بر پایهٔ حقوق پنجگانه» از ابوالحسن بنیصدر—هر دو میکوشند بر حقوق و آزادیها تأکید کنند، اما در لحظهٔ گذار از «اصلِ هنجاری» به «نهادِ ضامن» لغزش میکنند.
۵.۱ سند «قانون اساسی زنان» (همبودی فمینیستی):
این پیشنویس، در سطح هنجاری دستاوردهای مهمی دارد: تصریح سکولاریسم و تفکیک قوا و ارجاع به هستهٔ اسناد بینالمللی حقوق بشر (UDHR، ICCPR، ICESCR، CEDAW…). اما در بند ۳‑۴ تصریح میکند که این اسناد باید «در قانون اساسی گنجانده شوند» و «در تفسیر این حقوق مورد توجه قرار گیرند»—فرمولی که سطحِ الزام را از «استناد مستقیم شهروند» به «ارجاع تفسیری» فرو میکاهد و گرهٔ اجرا را به نیتِ مفسّر وا میگذارد. در فصل برابری/عدمتبعیض نیز عمدتاً بر برابریِ صوری تکیه شده و دربارهٔ برابریِ مؤثر (توانستن/دسترسی/چانهزنی) سکوت کرده است. افزون بر این، لایهٔ ملی/اتنیکی بهمثابه مؤلفهای همعرض با جنسیت کمتر موضوعیت یافته است؛ درحالیکه ایرانِ چندملیتی و تجربهٔ زیستهٔ زنانی که همزمان با ستم جنسیتی/ملی/طبقاتی مواجهاند، دقیقاً همین لایهبندی را ضروری میکند. نزاع دیرینه در میان گرایشهای فمینیستی—اینکه «زنبودن» لایهٔ نخست است و سایر هویتها حاشیه یا بالعکس—تا وقتی حل نمیشود که به پیچیدگی تجربهٔ زیسته گردن نگذاریم.
اینجا تمثیل توماس نیگل راهگشاست: «خفاش بودن چگونه است؟» پاسخ این است که از بیرون نمیدانیم. تجربهٔ «زنِ کُردِ کارگر» را نمیتوان از بیرون موضوعواره کرد و بعد با یک تیغ سادهساز مسئلهٔ برابری را تقلیل داد. راهِ درست آن است که از منظر هنجاری، حقوق برابر برای سوژهٔ خود-تعریف را به رسمیت بشناسیم و سپس در ساختار، نهادهایی بچینیم که برابریِ موثر را تضمین کنند: از حقِ شکایت مستقیم نزد دیوان حقوق بشر تا برابری هوشمندانهٔ نمایندگی سیاسی و توزیع منابع، بسته به محرومیتهای درهم تنیده و پیچیده. بدون این ریلگذاری، «برابری» در بهترین حالت، «برابری روی کاغذ» میماند—چیزی که همین سند، با همهٔ امتیازهایش، هنوز از آن فراتر نرفته است.
۵.۲ پیشنویس «حقوق پنجگانه» (ابوالحسن بنیصدر):
این متن زبان اخلاقی-هنجاریِ بلندی دارد: «حقوق ذاتیِ حیات انسان»، الغای هرگونه تبعیض، منعِ رابطهٔ سلطهگر-زیرسلطه، و فهرستی مفصل از حقوق شهروندی. اینها، در سطح هنجاری، سرمایهاند. اما دو اشکالِ کلیدی پابرجاست:
یکم، «ذاتی»دانستنِ حق—بی آنکه در فضای عمومیِ سکولار، معیاری فراگیر برای تشخیص و رفع تعارضها بدهد—حق را از دسترس شهروندِ عادی دور میکند. وقتی حق «ودیعهٔ متافیزیکی» شد، مرجع حل اختلاف کجاست؟ خودِ متن نیز در نقد مشروطکردن حقوق به «موازین اسلام» دستکم تلویحاً میگوید: هر مرجع برتر از حق، حقوق را تهی میکند. اما دربارهٔ مرجع داوریِ حقوق، سازوکاری همسنگ با «دیوان حقوق بشر» پیشنهاد نمیشود؛ نهادی که بتوان به آن مستقیماً شکایت برد و الزامآور حکم بگیرد. آنچه در متن بهعنوان «قوهٔ چهارم» آمده، بیش از هر چیز، رسانهٔ سراسری و تضمین شفافیت و ضدسانسور است—گرچه گامی مهم، اما جای «قاضیِ حقوق» را پر نمیکند.
دوم، با وجود تأکیدهای مکرر بر رفع تبعیض و برابریِ شهروندان، متن از سطحِ اعلامی فراتر نمیرود: سازوکارهای «اصلاح نابرابریهای ساختاری» در قضاوت و سیاستگذاری بهصورت عملیاتی کمرنگاند. برای نمونه، در بخش قضا، اصولی مانند اصل برائت و ممنوعیت شکنجه با دقت آمدهاند (قابل دفاع و پیشرو)، اما هنوز «پل» روشنی از این اصول به ابزارهای روزمرهٔ رفع نابرابری (تأمین مالی دعاوی حقوقیِ محرومان، مداخلهٔ جبرانی برای برابریِ موثر در دادرسی و…) ترسیم نشده است.
اگر برابری را به «بالسویّه در برابر قانون» فرو بکاهیم، نابرابریِ قدرت/دسترسی/منزلت دستنخورده میماند. مفهومدرهم تنیدگی (intersectionality) یادآور میشود که تبعیضها درهمتنیدهاند: جنسیت، ملیت/اتنیک، طبقه، گرایش و هویت جنسی، مذهب، زبان… یکی را «اصل» و سایرین را «فرع» دیدن، در عمل، حاشیهنشینی را بازتولید میکند. اینجاست که نیگل دوباره مفید است: ما کاملا نمیتوانیم از بیرون « درون » دیگری را بفهمیم؛ پس بهترین هنجار، پذیرش حقِ خود-تعریفی و بهترین ساختار، طراحی ابزارهای جبرانی شفاف است—از خدمات حقوقی رایگان برای اقشار کمبرخوردار تا اِلزام نمایندگی متناسب و بارِ اثباتِ معکوس در دعاوی تبعیض.
ایرانِ امروز متکثر است: زبانها، آیینها و حافظههای جمعی متنوع. اگر «ملت» را به صورت یک ذات تعریف کنیم—یک زبان، یک مذهب، یک تاریخ رسمی—از همان لحظه یا دیگری میسازیم یا حاشیه. سوفیا نِسْتروم بهدرستی نشان میدهد که «ترکیب مردم» هم نیازمندِ مشروعیت است و نمیتوان آن را به تصادف تاریخ سپرد. معنای عملی این نکته آن است که تنها مشترک قابلاتکا، حقهای برابر است؛ و تنها راهِ حفظِ این اشتراک، ساختارهای ضامنِ بیسلطگی. هر قرائتی از «ناسیونالیسم دموکراتیک» که امتیازی برای یک هویتِ ازپیشممتاز قائل شود، با این معیار سازگار نیست.
برای گذار از «تعریفهای بلند» و «ساختارهای کوتاه»، چهار گام روشن پیشنهاد میشود—همراستا با مانیفستهای منتشر شده دربارهٔ تفکیک هنجار/ساختار، توزیع افقی/عمودی قدرت، مشارکت فراگیر ، و مشروعیت پویا (بهمعنای بازتولید مستمرِ رضایت و پاسخگویی):
تجربهٔ ایران—از صور اسرافیل و قانون اساسی ۱۲۸۵ تا پهلوی و ۱۳۵۷—یک درس روشن دارد: واژههای بزرگ اگر به سازههای ضامن بدل نشوند، دیر یا زود در دهانِ قدرت از معنا تهی میشوند. پژوهش تاریخی دربارهٔ دورهٔ مشروطه نشان داد که قوانین، بدون اصل نظری و سیاست نهادیِ روشن، بستر سیاست پایدار نمیسازند. دو سند معاصر بحث شده —با همهٔ امتیازها—هنوز در گذار از «تعریفِ حق» به «تضمینِ حق» گره دارند: سند فمینیستی با تقلیل اسناد بینالمللی به «توجه در تفسیر»، و پیشنویس بنیصدر با سپردن «قوهٔ چهارم» به رسانه بهجای دیوان حقوق بشر. راه روشن است: هنجارِ قابلاستناد + ساختارِ ضامن. جمهوری، اگر جمهوریِ حق باشد، به «ملت» معنا میدهد—نه برعکس.
در مانیفست بعدی، پیشنهاد میکنم همین منطق بیسلطگیِ حقوقپایدار را با دستور کار توسعهٔ پایدار و عدالتِ نسلی گره بزنیم: از حق دسترسی برابر به خدمات عمومی و شفافیت بودجهای تا تنظیمگریِ مستقل در محیطزیست و منابع طبیعی؛ همه در چارچوب SDGs و بهویژه هدف ۱۶: صلح، عدالت و نهادهای کارآمد. این، همان «ریل دوم» است که از شعار به ضمانت میرسد و پیمان تازهٔ «ژن، ژیان، ئازادی» را از خیابان به نهاد منتقل میکند.
سویهٔ اسلامی حکومت دینسالار نقص آشکار جمهوری و ارادهٔ مردم بهمعنای واقعی کلمه است چرا که جمهوریت نظام مشروط است به اراده و میل کسانی که اسلامیت را فراتر از ارادهٔ مردم نمایندگی میکنند. قدرت بیانتهایی که ولی فقیه و نهادهای وابسته به او همانند نیروهای نظامی و شورای نگهبان از آنِ خود کردهاند، سهم «اسلامیت» در نظامِ سراپا متناقض جمهوری اسلامی است.
به این سهم نابرابر و مشروط جمهوریت باید اشکال گوناگون تبعیضهای دینی و قومی را نیز افزود که برابریِ شهروندی و حق انتخاب شدن و انتخاب کردن را برای گروههای بزرگی در جامعه دشوار و یا ناممکن میسازد.
تنش و تضاد میان نهادهای انتخابی و نهاد دین در ایران پیشینهٔ ۱۱۵ ساله دارد. شیخ فضلالله نوری در زمان انقلاب مشروطیت با شعار «ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمیخواهیم» تکلیفش را با نهادهای انتخابی و مدرنتیه به معنای برابری انسانها، زمینی شدن قوانین و پایان سلطهٔ مذهب بر سرنوشت انسان و جامعه یکسره کرده بود. برای او دادن حق رأی به مردم و برپایی نهاد مستقلی مانند مجلس دستپخت مکلاها و روشنفکران «غربزده» بود و معنای آن هم پایان اقتدار سنتی روحانیت و مذهب شیعه.
شکست فضلالله نوری پایان تنش میان روحانیت سنتی و نهادهای انتخابی نوپا و مدرن نبود. با وجود حمایت بخشی از روحانیت از انقلاب مشروطیت، سودای دخالت نهاد دین در حکومت در طول دهههای بعدی به اشکال گوناگون بازتولید شد. گفتمانهای اسلامگرایان، از نواب صفوی و آیتالله خمینی گرفته تا علی شریعتی و مهدی بازرگان، با وجود تفاوتهای گاه اساسی، همگی به رسالت سیاسی و حکومتی دین شیعه باور داشتند. بحران سیاسی سال ۱۳۵۷ و سقوط حکومت پهلوی زمینه را برای این پیوند متناقض میان اسلام و حکومت و برپایی یک نظام دینسالارِ نامتعارف فراهم آورد.
دیوار کجی به نام جمهوری اسلامی
تحمیل آمرانهٔ گزینهٔ «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر» در همهپرسی سال ۱۳۵۸ اولین سنگبنای دیوار کجی بود که نتیجهٔ آن جمهوری اسلامی کنونی است. آیتالله خمینی با وجود آنکه میزان را رأی مردم اعلام کرده بود، ولی اصل جمهوریت را تا آنجا قابلپذیرش میدانست که سویهٔ اسلامی نظام مورد تهدید قرار نگیرد. این خوانش تقلیلی از همان ابتدا و در ذات نظام دینسالار بود، چرا که هویت دینی حکومت انتخاب مردم را محدود و مشروط میکرد و نمیتوانست بازتاب تنوع جامعهٔ ایرانِ آن روز و دهههای بعدی باشد.
محمد خاتمی در سال ۱۳۷۶ با شعار جامعهٔ مدنی و مردمسالاری دینی در پی خوانش جدیدی از رابطهٔ میان جمهوریت و اسلامیت بود. او با تکیه به نظریات کسانی مانند فارابی بر این باور بود که سویهٔ اسلامی حکومت بیشتر بار هدایت اخلاقی و معنوی دارد و این جمهوریت است که باید دستبالا را در اداره و مدیریت کشور داشته باشد. این افق جدید سیاسی سبب به میدان آمدن گروههای گستردهٔ مردم بهویژه جوانان و زنان و طبقهٔ متوسطی شد که رؤیای برونرفت از بنبست حکومت دینیِ بسته و عبوس را در سر میپروراندند. اما فقط زمان کوتاهی لازم بود تا تنشهای میان جمهوریت و اسلامیتِ حکومت ناممکن بودنِ این پروژه را هم نشان دهد. تجربهٔ اصلاحات ناکام دورهٔ خاتمی و سپس جنبش سبز نشان داد که از معنویت دینی و شرقی حکومتی که سوار بر اسب سرکش قدرت اقتصادی و سیاسی شود، چیزی جز هیولای فساد، ریاکاری، حکمرانی نامطلوب و ناکارا و استبداد نصیب جامعه نمیشود.
چه نیازی به رأی مردم وجود دارد؟
پرسشی که میتوان مطرح کرد این است که جمهوری اسلامی چه نیازی به رأی مردم دارد؟ پاسخ این پرسش را باید در انقلاب سال ۵۷ و پیشینهٔ جمهوری اسلامی و ترکیب آن جستوجو کرد.
از سال ۱۳۵۷ تاکنون دوگانهٔ متضاد اسلام و جمهوری گریبانِ نظام دینی را رها نکرده و بخش مهمی از کسانی که از قطار انقلاب به بیرون پرت شدند هم قربانی این پارادکس (ناسازه) حکومتی هستند. از بازرگان، منتظری، محمد خاتمی، موسوی و کروبی، رفسنجانی تا تاجزاده، صادقی و فائزه رفسنجانی همگی قربانیان گناه آغازین خود و توهم حکومت دینی شیعه بودند و یا هستند. کسانی مانند بازرگان فقط چند ماه پس از انقلاب به این نتیجه رسیدند که «ما باران میخواستیم ولی سیل آمد». دیگران اما میبایست ناکامیها و سرخوردگی چندگانه را تجربه میکردند تا به دوران افسونزدایی از حکومت دینیِ آرمانی خود گام بگذارند و به فضلیت جدایی حکومت از نهاد دین پی ببرند.
جمهوری اسلامی اما پس از ظهور جنبش اصلاحطلبی در سال ۱۳۷۶ و مشاهدهٔ خطری که از سوی رأی مردم متوجه اسلامیت است، بهطور سازمند (سیستماتیک) تلاش کرده از سهم ناچیز جمهوریت در ساختار حکومتی بکاهد و آن را تحت مراقبت امنیتی شدید قرار دهد.
آنچه امروز بهطور واقعی از جمهوریت مانده، چیزی نیست جز یک نمای مینیمالیستی (حداقلی) بیرونی رأی مردم برای کسب نوعی مشروعیت حداقلی. این رأیگیریِ مشروط و تقلیلی از مردم دو کارکرد اساسی برای نظام دینی دارد. کارکرد نخست کسب مشروعیت مردمی و دموکراتیک حداقلی است با هزینهٔ کم.
کشاندن مردم به پای صندوقهای رأی برای گزینش نامزدهایی که حکومت به آنها پیشنهاد میکند، به نظام دینی امکان میدهد تا در برابر افکار عمومی داخلی و منطقهای و جهانی بگوید در خاورمیانهٔ پرآشوب و بحرانی، جمهوری اسلامی به نوعی دمکراسی پایبند است.
استفاده دیگری که تا کنون از جمهوریت نظام شده این است که نهادهای انتصابی بهگونهای ضداخلاقی ناکامیها و بنبستهای حکومت را به گردن رأی مردم میاندازند. اما همین انتخابات تقلیلی هم نوعی کابوس واقعی برای نظام دینسالار است و درست به همین دلیل هم به شورای نگهبان مأموریت داده میشود بسیار فراتر از وظایف خود مراسم رأیگیری با «دردسر» حداقلی را تدارک ببیند. همزمان مناسکی از معنا تهیشده به نام رأیگیری هم در زندگی اجتماعی روزمرهٔ جامعه کارکرد خاصی ندارد چرا که نه احزاب و سازمانهای مدنی، صنفی و سندیکاها از آزادیهای چندانی برخوردارند و نه انتخابشدگان از قدرت دگرگون کردن شرایط به سود جمهوریت.
حکم حکومتی، فصلالخطاب بودن رهبری، دستور رهبری، دخالتهای قوه قضائیه و نیروهای امنیتی… همه و همه به هنجارهای جاافتادهٔ حکومت اسلامی تبدیل شدهاند تا هر کجا لازم بود، رأی و ارادهٔ مردم و نهادهایی که انتخابیاند، بیاثر شود.
با این حال، حکومت در راهی که در پیش میگیرد، تصمیمگیرنده و تنها بازیگر سرنوشت خویش نیست. در برابر نظام دینیِ سرمست از قدرت، تودهٔ ناراضی و سرخورده و خشمگین و محروممانده از افق امید قرار دارد. آیا در این هماوردی نابرابر، جامعهٔ ایران و نیروهای زنده و نخبگان آن خواهند توانست راهی برای برونرفت از این بنبست و مخمصهٔ دشوار تاریخی بیابند؟