رجب طیب اردوغان، رئیسجمهور ترکیه، برای تضمین بقای خود در قدرت دست به دامن همان اقلیتی شده که سالها سرکوبش کرده بود: کردها. او برای دور زدن محدودیت قانون اساسی و کسب دورهی چهارم ریاستجمهوری، به حمایت حزب دموکراسی و برابری خلقها (DEM، همان حزب HDP سابق) نیاز دارد.
به همین دلیل اردوغان اکنون آمادهی معاملهای تاریخی با کردها شده است؛ از آزادی رهبر زندانی پکک یعنی عبدالله اوجالان گرفته تا احتمال اعطای نوعی خودمختاری فرهنگی/اداری به مناطق کردنشین ترکیه. این چرخش ناگهانی در برابر بزرگترین اقلیت ترکیه در حالی است که اردوغان تا دیروز سیاست مشت آهنین علیه آنان در پیش داشت – از برکناری دهها شهردار منتخب کُرد و انتصاب قیمهای دولتی بهجای آنان گرفته تا زندانی کردن رهبر کاریزماتیکی چون صلاحالدین دمیرتاش که به ۴۰ سال حبس محکوم شد. دست نیاز اردوغان به سوی کردها از سر استیصال سیاسی است؛ او پس از شکستهای سنگین حزبش در انتخابات شهرداریهای ۲۰۲۴ (حتی در پایگاههای سنتی محافظهکار) با ریزش شدید محبوبیت مواجه شده است. این اسلامگرای پوپولیست بهخوبی میداند که اکنون بزنگاهی سرنوشتساز فرارسیده است: یا با یک قمار بزرگ حمایت کردها را جلب کرده و قدرت خود را برای آینده تثبیت کند، یا خطر حذف همیشگی از صحنه سیاسی را بپذیرد.
از نگاه کردها نیز این معامله بیدلیل نیست؛ اپوزیسیون سکولار ترکیه (بهویژه حزب CHP) هرگز مدافع حقوق کردها نبوده و عملاً «هیچ کاری برای احقاق حقوق کردها نکردهاند». در چنین شرایطی، اتحاد با اردوغان – هرچند به قیمت حفظ یک حاکمیت استبدادی – شاید تنها راه عملی کردها برای کسب خواستههای تاریخیشان تلقی شود.
در همین حال، در ایران اتفاقات مشابهی در حال رقم خوردن است. حکومت جمهوری اسلامی پس از یک رویارویی نظامی مستقیم و جنگ ۱۲ روزه با اسرائیل در خرداد ۱۴۰۴ (ژوئن ۲۰۲۵) ضربات سختی دریافت کرد و ضعفهای امنیتی و نظامی آن برای همگان آشکار شد. . همزمان، نارضایتیهای دیرپای داخلی – بهویژه در میان اقوام و مناطق حاشیهنشین – بیش از پیش این حکومت را تحت فشار قرار داده است. کردهای ایران که حدود ۸ تا ۱۰ میلیون نفر (معادل ده درصد جمعیت کشور) را تشکیل میدهند, نزدیک به یک قرن است که در صف نخست مبارزات ضداستبدادی حضور داشتهاند, اما همواره با سرکوب و تبعیض سیستماتیک حکومتهای مرکزی مواجه بودهاند. خیزش سراسری «ژن ژیان ئازادی» در سال ۱۴۰۱ نیز با جانباختن دختری کرد (مهسا/ژینا امینی) جرقه خورد و شعار محوری آن از ادبیات سیاسی کردستان الهام گرفته بود.
با این وجود، اپوزیسیون جریان اصلی ایران (بهویژه ناسیونالیستهای مرکزگرا) تاکنون از پرداختن جدی به مطالبات اقلیتهای ملی خودداری کرده و بیش از هر چیز بر شعارهایی نظیر «یکپارچگی و تمامیت ارضی» تأکید نموده است. حتی در بحبوحهی اعتراضات ۱۴۰۱ نیز برخی چهرههای مخالف در خارج کشور، خواستههای مناطق کردنشین را کماهمیت جلوه داده و عملاً هویت اتنیکی ژینا امینی را نادیده گرفتند. نتیجهی چنین رویکردی، شکاف فزایندهی بیاعتمادی میان اقوام غیرفارس با مخالفان مرکزگرا بوده است. اکنون در سطح منطقه، تحولاتی در شرف وقوع است که به مسألهی حقوق ملت ها بُعدی تازه میبخشد. در عراق (اقلیم کردستان) و سوریه (روژاوا)، کردها به درجاتی از خودمختاری سیاسی دست یافتهاند و اگر در ترکیه نیز اردوغان موفق به تحقق معاملهی خود با کردها شود و امتیازاتی تاریخی به آنان واگذار کند، آنگاه کردهای ایران تنها جمعیت بزرگ این ملت خواهند بود که همچنان از حق خودگردانی بیبهره ماندهاند.
پرسش اساسی اینجاست: آیا جمهوری اسلامی برای حفظ بقای متزلزل خود تن به امتیازدهی سیاسی به ملت ها – بهویژه کردها – خواهد داد؟
حکومت تهران که برای خروج از انزوای خارجی مدتی است مذاکرات پنهانی را با واسطهگری برخی دولتها آغاز کرده، ممکن است در عرصه داخلی نیز واقعگرایی پیشه کرده و به مطالبات دیرینهی اقلیتها گردن نهد. شواهد حاکی از آن است که گروههای معارض کرد در تبعید، پس از جنگ اخیر، با دقت در انتظار تضعیف بیشتر حکومت مرکزی و فراهم شدن فرصت تغییر ماندهاند.
تمامی احزاب عمده کرد ایرانی صراحتاً خواستار برچیدهشدن حکومت استبدادی و تأمین حقوق ملی در چارچوب ایران فدرال، دموکراتیک و غیردینی هستند (فقط یک حزب کرد خواهان استقلال کامل است. بدینترتیب اگر جمهوری اسلامی حاضر به پذیرش پارهای اصلاحات ساختاری نظیر اعطای خودمختاری محلی، آموزش به زبان مادری و مشارکت سیاسی برابر برای ملت ها شود، شاید بتواند بخشی از مخالفان قومی را موقتاً آرام کند. اما چنین معاملهای شمشیری دولبه است: از یک سو حقوق فرهنگی و سیاسی مردم ستمدیدهی مناطق پیرامون تأمین میشود و از سوی دیگر عمر حکومتی اقتدارگرا طولانیتر. نمونهی عینی این معادلهی پیچیده اکنون در ترکیه در حال تجربه شدن است؛ کردها احتمالاً به بعضی حقوق خود میرسند ولی در قبال آن به تحکیم قدرت رجب طیب اردوغان کمک خواهند کرد.
در ایران نیز اگر سناریوی مشابهی تکرار شود، دوراهی دشواری پیش روی نیروهای خواهان دموکراسی قرار خواهد گرفت: آیا آمادهی پذیرش ترتیبات نوینی برای تضمین حقوق ملت ها هستند یا با پافشاری بر انگارههای سنتی تمامیت ارضی، میدان را به رقبا واگذار خواهند کرد؟
آنچه مسلم است اینکه مسئلهی ملتها به یکی از کانونیترین عوامل در تعیین آیندهی سیاسی ایران و خاورمیانه بدل شده است؛ عاملی که میتواند بقای حکومتهای مستبد را تضمین کند یا برعکس، به نیرویی برای گذار دمکراتیک بدل گردد.
سویهٔ اسلامی حکومت دینسالار نقص آشکار جمهوری و ارادهٔ مردم بهمعنای واقعی کلمه است چرا که جمهوریت نظام مشروط است به اراده و میل کسانی که اسلامیت را فراتر از ارادهٔ مردم نمایندگی میکنند. قدرت بیانتهایی که ولی فقیه و نهادهای وابسته به او همانند نیروهای نظامی و شورای نگهبان از آنِ خود کردهاند، سهم «اسلامیت» در نظامِ سراپا متناقض جمهوری اسلامی است.
به این سهم نابرابر و مشروط جمهوریت باید اشکال گوناگون تبعیضهای دینی و قومی را نیز افزود که برابریِ شهروندی و حق انتخاب شدن و انتخاب کردن را برای گروههای بزرگی در جامعه دشوار و یا ناممکن میسازد.
تنش و تضاد میان نهادهای انتخابی و نهاد دین در ایران پیشینهٔ ۱۱۵ ساله دارد. شیخ فضلالله نوری در زمان انقلاب مشروطیت با شعار «ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمیخواهیم» تکلیفش را با نهادهای انتخابی و مدرنتیه به معنای برابری انسانها، زمینی شدن قوانین و پایان سلطهٔ مذهب بر سرنوشت انسان و جامعه یکسره کرده بود. برای او دادن حق رأی به مردم و برپایی نهاد مستقلی مانند مجلس دستپخت مکلاها و روشنفکران «غربزده» بود و معنای آن هم پایان اقتدار سنتی روحانیت و مذهب شیعه.
شکست فضلالله نوری پایان تنش میان روحانیت سنتی و نهادهای انتخابی نوپا و مدرن نبود. با وجود حمایت بخشی از روحانیت از انقلاب مشروطیت، سودای دخالت نهاد دین در حکومت در طول دهههای بعدی به اشکال گوناگون بازتولید شد. گفتمانهای اسلامگرایان، از نواب صفوی و آیتالله خمینی گرفته تا علی شریعتی و مهدی بازرگان، با وجود تفاوتهای گاه اساسی، همگی به رسالت سیاسی و حکومتی دین شیعه باور داشتند. بحران سیاسی سال ۱۳۵۷ و سقوط حکومت پهلوی زمینه را برای این پیوند متناقض میان اسلام و حکومت و برپایی یک نظام دینسالارِ نامتعارف فراهم آورد.
دیوار کجی به نام جمهوری اسلامی
تحمیل آمرانهٔ گزینهٔ «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر» در همهپرسی سال ۱۳۵۸ اولین سنگبنای دیوار کجی بود که نتیجهٔ آن جمهوری اسلامی کنونی است. آیتالله خمینی با وجود آنکه میزان را رأی مردم اعلام کرده بود، ولی اصل جمهوریت را تا آنجا قابلپذیرش میدانست که سویهٔ اسلامی نظام مورد تهدید قرار نگیرد. این خوانش تقلیلی از همان ابتدا و در ذات نظام دینسالار بود، چرا که هویت دینی حکومت انتخاب مردم را محدود و مشروط میکرد و نمیتوانست بازتاب تنوع جامعهٔ ایرانِ آن روز و دهههای بعدی باشد.
محمد خاتمی در سال ۱۳۷۶ با شعار جامعهٔ مدنی و مردمسالاری دینی در پی خوانش جدیدی از رابطهٔ میان جمهوریت و اسلامیت بود. او با تکیه به نظریات کسانی مانند فارابی بر این باور بود که سویهٔ اسلامی حکومت بیشتر بار هدایت اخلاقی و معنوی دارد و این جمهوریت است که باید دستبالا را در اداره و مدیریت کشور داشته باشد. این افق جدید سیاسی سبب به میدان آمدن گروههای گستردهٔ مردم بهویژه جوانان و زنان و طبقهٔ متوسطی شد که رؤیای برونرفت از بنبست حکومت دینیِ بسته و عبوس را در سر میپروراندند. اما فقط زمان کوتاهی لازم بود تا تنشهای میان جمهوریت و اسلامیتِ حکومت ناممکن بودنِ این پروژه را هم نشان دهد. تجربهٔ اصلاحات ناکام دورهٔ خاتمی و سپس جنبش سبز نشان داد که از معنویت دینی و شرقی حکومتی که سوار بر اسب سرکش قدرت اقتصادی و سیاسی شود، چیزی جز هیولای فساد، ریاکاری، حکمرانی نامطلوب و ناکارا و استبداد نصیب جامعه نمیشود.
چه نیازی به رأی مردم وجود دارد؟
پرسشی که میتوان مطرح کرد این است که جمهوری اسلامی چه نیازی به رأی مردم دارد؟ پاسخ این پرسش را باید در انقلاب سال ۵۷ و پیشینهٔ جمهوری اسلامی و ترکیب آن جستوجو کرد.
از سال ۱۳۵۷ تاکنون دوگانهٔ متضاد اسلام و جمهوری گریبانِ نظام دینی را رها نکرده و بخش مهمی از کسانی که از قطار انقلاب به بیرون پرت شدند هم قربانی این پارادکس (ناسازه) حکومتی هستند. از بازرگان، منتظری، محمد خاتمی، موسوی و کروبی، رفسنجانی تا تاجزاده، صادقی و فائزه رفسنجانی همگی قربانیان گناه آغازین خود و توهم حکومت دینی شیعه بودند و یا هستند. کسانی مانند بازرگان فقط چند ماه پس از انقلاب به این نتیجه رسیدند که «ما باران میخواستیم ولی سیل آمد». دیگران اما میبایست ناکامیها و سرخوردگی چندگانه را تجربه میکردند تا به دوران افسونزدایی از حکومت دینیِ آرمانی خود گام بگذارند و به فضلیت جدایی حکومت از نهاد دین پی ببرند.
جمهوری اسلامی اما پس از ظهور جنبش اصلاحطلبی در سال ۱۳۷۶ و مشاهدهٔ خطری که از سوی رأی مردم متوجه اسلامیت است، بهطور سازمند (سیستماتیک) تلاش کرده از سهم ناچیز جمهوریت در ساختار حکومتی بکاهد و آن را تحت مراقبت امنیتی شدید قرار دهد.
آنچه امروز بهطور واقعی از جمهوریت مانده، چیزی نیست جز یک نمای مینیمالیستی (حداقلی) بیرونی رأی مردم برای کسب نوعی مشروعیت حداقلی. این رأیگیریِ مشروط و تقلیلی از مردم دو کارکرد اساسی برای نظام دینی دارد. کارکرد نخست کسب مشروعیت مردمی و دموکراتیک حداقلی است با هزینهٔ کم.
کشاندن مردم به پای صندوقهای رأی برای گزینش نامزدهایی که حکومت به آنها پیشنهاد میکند، به نظام دینی امکان میدهد تا در برابر افکار عمومی داخلی و منطقهای و جهانی بگوید در خاورمیانهٔ پرآشوب و بحرانی، جمهوری اسلامی به نوعی دمکراسی پایبند است.
استفاده دیگری که تا کنون از جمهوریت نظام شده این است که نهادهای انتصابی بهگونهای ضداخلاقی ناکامیها و بنبستهای حکومت را به گردن رأی مردم میاندازند. اما همین انتخابات تقلیلی هم نوعی کابوس واقعی برای نظام دینسالار است و درست به همین دلیل هم به شورای نگهبان مأموریت داده میشود بسیار فراتر از وظایف خود مراسم رأیگیری با «دردسر» حداقلی را تدارک ببیند. همزمان مناسکی از معنا تهیشده به نام رأیگیری هم در زندگی اجتماعی روزمرهٔ جامعه کارکرد خاصی ندارد چرا که نه احزاب و سازمانهای مدنی، صنفی و سندیکاها از آزادیهای چندانی برخوردارند و نه انتخابشدگان از قدرت دگرگون کردن شرایط به سود جمهوریت.
حکم حکومتی، فصلالخطاب بودن رهبری، دستور رهبری، دخالتهای قوه قضائیه و نیروهای امنیتی… همه و همه به هنجارهای جاافتادهٔ حکومت اسلامی تبدیل شدهاند تا هر کجا لازم بود، رأی و ارادهٔ مردم و نهادهایی که انتخابیاند، بیاثر شود.
با این حال، حکومت در راهی که در پیش میگیرد، تصمیمگیرنده و تنها بازیگر سرنوشت خویش نیست. در برابر نظام دینیِ سرمست از قدرت، تودهٔ ناراضی و سرخورده و خشمگین و محروممانده از افق امید قرار دارد. آیا در این هماوردی نابرابر، جامعهٔ ایران و نیروهای زنده و نخبگان آن خواهند توانست راهی برای برونرفت از این بنبست و مخمصهٔ دشوار تاریخی بیابند؟