مانیفست ژن ژیان ئازادی رنسانس سیاسی و اجتماعی ایران

تبلور قرارداد اجتماعی نوین در آینده‌ی ایران

چگونه از انقراض قانون اساسی جلوگیری کنیم

این مقاله در نیو یورک تایمز در تاریخ ۱ ژوییه ۲۰۲۳ منتشر شد.

نوشته جیل لپور

دکتر لپور استاد تاریخ در هاروارد، نویسنده مجله  نیویورکر و مدیر پروژه اصلاحات است.

Dr. Lepore is a professor of history at Harvard, a staff writer at The New Yorker and the director of the Amendments Project.

در چهارم ژوئیه، آمریکایی‌ها استقلال خود را جشن می‌گیرند، اما برگزاری جشن تکمیل – نگارش، تصویب و به‌ویژه تغییر قانون اساسی – ممکن است مهم‌تر و پرمعنی‌تر باشد. با این حال، اخیراً چیز زیادی برای جشن گرفتن وجود نداشته است، زیرا تغییرات به یک هنر گمشده تبدیل شده‌اند. و قانون اساسی که دیگر قابل تغییر نیست، مرده است.

قانون اساسی ایالات متحده از سال 1971 به طور قابل توجهی تغییر نکرده است. کنگره در سال 1972 یک ماده تکمیلی حقوق برابر را برای تصویب به ایالت‌ها فرستاد، اما این ماده پس از آن به حاشیه سقوط کرد و قانون اساسی عملاً غیر قابل تغییر شد.اینطور نیست که مردم تلاش خود را کنار گذاشته‌اند، به ویژه محافظه‌کاران.

در سال 1982، رئیس جمهور رونالد ریگان ماده تکمیلی بودجه متعادل را تأیید کرد. در دهه 1990، جمهوریخواهان مواردی را در قبال آتش زدن پرچم، موضوعات جنینی و حمایت از ازدواج پیشنهاد دادند. اخیراً موارد تکمیلی از سمت چپ‌ها آمده است. اکونومیست ماه گذشته در یک مقاله نوشته است: “در سطح ملی، دموکرات‌ها عموماً مایلند قانون اساسی را تغییر دهند، و جمهوریخواهان مایلند که آن را حفظ کنند.” در همان روزی که فرماندار دموکرات کالیفرنیا، گاوین نیوسام، یک ماده تکمیلی برای قانون اساسی فدرال را پیشنهاد کرد که مالکیت اسلحه را تغییر می‌دهد، اما با ناامیدی گفت: «نمی‌دانم دیگر چه کار باید بکنم.»”

پیامد بسیار سختی در انتظار داریم اگر قانون اساسی از زمانی که شخصیت هایی مانند ایول کنیول برجسته شدند، فیلم “شفت” منتشر شد و اسناد پنتاگون به نور روز درآمد، تا کنون تغییر نکرده باشد.

 به عنوان مثال، تغییرات آب و هوایی را در نظر بگیرید. نمایندگان کنگره از سال 1970 شروع به پیشنهاد موارد تکمیلی حقوق محیط زیست کردند. اما آنها به نتیجه‌ای نرسیدند. امروزه، بر اساس گفته یکی از پژوهشگران، 148 قانون اساسی از 196 قانون اساسی ملی جهان شامل مقررات حفاظت از محیط زیست هستند، اما در آمریکا این اتفاق نیفتاده است.

یا بیایید مشرعیت دموکراتیک را در نظر بگیرید. طی دهه‌های گذشته و حتی قبل از آن – همانطور که دانشمندان علوم سیاسی دانیل زیبلات و استیون لویتسکی در کتابی به نام “استبداد اکثریت” که در آینده نزدیک منتشر خواهد شد- اشاره کرده‌اند، تقریباً در هر دموکراسی مستقر دیگر، مقررات ضد دموکراتیک کهنه و منسوخ مانند “الکترال کالج”، عدم تناسب در سنا و تعیین ابدی قضات دیوان عالی که هنوز در ایالات متحده وجود دارد، را حذف کرده است. هیچ یک از این مشکلات حل نخواهد شد مگر اینکه قانون اساسی تغییر کند که به نظر نمی‌رسد در حال حاضر عملی باشد.

بازسازی قانون اساسی در این حال یک معما است: به عنوان مثال، برای رفع عدم تناسب نمایندگان سنا، باید مورد تکمیلی قانون اساسی را از طریق همان سنای نامناسب به تصویب برسانیم.

در حالی که درست است که آمریکایی‌ها دیگر نمی‌توانند، برای همه اهداف عملی، قانون اساسی را بازبینی کنند، اما همچنان می‌توانند آن را تغییر دهند، تا زمانی که بتوانند پنج قاضی دیوان عالی را متقاعد کنند که آن را بطور متفاوت تفسیر کنند. اما این کارچقدر  عملی است؟ این همان چیزی است که در اوایل دهه 1970 اتفاق افتاد، با تفسیر سقط جنین و قانون حمل اسلحه، قطب های سیاسی شمال و جنوب امریکا که همیشه مساله را به صورت یا مرگ یا زندگی می‌بینند، که در آن یا سقط جنین, آزادی است و اسلحه قتل, یا اسلحه آزادی است و سقط جنین قتل است. احتمالاً اگر دادگاه فعلی را دوست دارید، این روش تغییر قانون اساسی را دوست دارید و اگر دادگاه فعلی را دوست ندارید، این روش را نمی پسندید. اما در هر صورت، این یک هدیه بزرگ برای دموکراسی نیست.

بدیهی است که دوران ناتوانی ما در تغییر قانون اساسی نیز با آغاز عصر اصالت‌گرایی است که در سال 1971 نیز آغاز شد. اصالت‌گرایان که اکنون بر دیوان عالی حاکم هستند، اصرار دارند که حقوق و سایر ایده‌هایی که در بحث‌های قانون اساسی در چارچوب آن قابل مشاهده نیستند، وجود ندارند. آنها به طور مغرضانه، بر اساس یک سابقه تاریخی بسیار ضعیف قانون اساسی را تفسیر می کنند، سابقه ای که حتی ماهیت موارد تکمیلی را درک نمی کند.

قانون اساسی مکتوب که توسط مردم تصویب شده و مشروط به اصلاح توسط آنها – یک اختراع آمریکایی است. در قرن هجدهم، افرادی که قانون اساسی را نوشته و درباره مشروعیت آن نظر می‌دهند، به این نتیجه رسیدند که اگر چیزی عجیب، جدید و خلاقانه مانند قانون اساسی مکتوب باقی بماند، با گذشت زمان، نیاز به تعمیر، بهبود و اصلاح دارد. و این اصلاحات انجام شد. اما در آن زمان اصلاح، بیشتر به معنی تعمیر یک نقص بود. برای تعمیر آنچه خراب شده؛ یا بهبود، به معنای اخلاقی: بهتر کردن چیزی. این کلمه به فعل “mend” بسیار نزدیک است. شما می توانید یک لباس را اصلاح کنید، اما می توانید راه زندگی خود را نیز اصلاح کنید. شما می توانید وصیت نامه خود را به خاطر اشتباهات خود اصلاح کنید. همه این مفاهیم در فلسفه اصلاح گنجانده شده است.

توماس پین در “عقل سلیم” که در ژانویه 1776 منتشر شد، نوشت: “ما همه فرصت‌ها و تشویق‌ها را در پیش روی خود داریم تا بی‌نظیرترین قانون اساسی روی زمین را بسازیم.” در بهار همان سال، ایالت‌ها و دولت فدرال جدید شروع به نوشتن قوانین اساسی کردند. نمایندگان کنگره کنتیننتال همچنین در حال کار بر روی پیش‌نویس آنچه اعلامیه استقلال شد و قوانین اساسی ایالت‌ها بودند: توماس جفرسون در حال تهیه پیش‌نویس قانون اساسی ویرجینیا بود و جان آدامز در تهیه پیش‌نویس قانون اساسی ویرجینیا و نیو جرسی بود در حالیکه قوانین اساسی در حال نوشتن شدن نیو هامشیر , کارولینای جنوبی و مریلند به تر فعالانه دنبال میکرد.

از همان ابتدا خود آمریکایی‌ها پیشنهادهای اصلاحی ارائه دادند. بعد از اعلام استقلال در 4 ژوئیه 1776، لموئل هاینز، یک مرد 23 ساله از ماساچوست که پدر سیاه‌پوست و مادر سفیدپوست داشت و در ارتش قاره‌ای مبارزه کرده بود، یک کپی از مقدمه قانون اساسی را تهیه کرد. او روی یک دست‌نوشته که او آن را “گسترش بیشتر آزادی” نامید، یک اصلاحیه نوشت: “یک آفریقایی به همان اندازه که یک انگلیسی حق آزادی دارد: در نتیجه، روش برده‌داری که در این سرزمین بسیار زشت است، باید غیرقانونی شود.

تقاضا برای اصلاح پذیری (اضافه کردن متمم ) از سوی آمریکایی های عادی در حالی مطرح می شد، که آنها می‌خواستند قانون اساسی آنها قابل تجدید نظر باشد، همانطور که در یکی از جلسات شهری در ماساچوست گفته شد، “برای اصلاح خطاهایی که در گذر زمان یا با تغییر شرایط به وجود می‌آید”. هنگامی که ماساچوست در سال 1778 قانون اساسی را برای تصویب به رای دهندگان ارائه کرد، آنها آن را با اختلاف تقریبا 5 به 1 رد کردند، بیشتر به این دلیل که همانطور که در یکی از شهرهای ماساچوست شکایت شده بود، “ما هیچ ماده‌ای برای تغییر یا اصلاح این قانون اساسی نمی‌یابیم، مگر توسط مقامات قانون‌گذار، “در حالی که به نظر ما، حداقل نظر ما این است که درها برای تغییرات مردم در این موضوع باز باید باشند”، چرا که بدون چنین دری، تنها راه مردم برای تغییر دولت “شورش، خون‌ریزی و جنگ داخلی” خواهد بود.”

اصلاح، مکانیزمی قانونی است که برای جلوگیری از شورش ضروری است. قانون اساسی ایالات متحده خود یک اقدام اصلاحی بود که در سال 1787 نوشته شد، زیرا اصول کنفدراسیون به طور فنی قابل اصلاح بودند، اما برای تمام اهداف عملی، خیر. در کنوانسیون قانون اساسی در فیلادلفیا، جورج میسون، نماینده ویرجینیا، با اشاره به اینکه همه می‌دانستند قانون اساسی که آن‌ها در حال پیش‌نویسی هستند ناقص است، مدعی شد که “بنابراین اصلاحات ضروری خواهد بود، و بهتر است که به طور ساده و منظم ارائه شوند تا بر اساس شانس و خشونت تغییر کنند.”

اما آمریکایی‌ها باید بیشتر درباره تاریخچه این اصلاحات فکر کنند. در آوریل 1788، هیو هنری براکنریج، که در کنوانسیون تصویب قانون اساسی در پنسیلوانیا خدمت کرده بود و سپس در دادگاه عالی این ایالت خدمت کرد، منتقدین قانون اساسی را مورد تمسخر قرار داد که از تصویب آن بدون وعده اصلاحیه امتناع کردند. براکنریج از منتقدان می‌پرسید که قانون اساسی فاقد منشور حقوقی است یعنی چه؟ (۱۰ متمم اول قانون اساسی هنوز تصویب نشده بود). همچنین مشخص نشده بود که رئیس جمهور ایالات متحده “باید از جنس مذکر باشد”، اما آیا واقعاً نیاز به توضیح دارد؟ «اگر در گذر زمان یک پیرزن در راس امورمان باشد، چه فکر کنیم؟ ما چه امنیتی داریم که او یک مرد سفیدپوست باشد؟ اگر یک سیاهپوست بر ما حکومت کند، چه ننگ ملی خواهد بود؟» به نظر براکنریج، این احتمالات پوچ بودند. اصلاحات برای روشن شدن این نکات به اندازه یک منشور حقوقی غیرضروری بودند. براکنریج اصرار داشت که معنای اصلی قانون اساسی واضح بود. این همان چیزی است که اصولگرایان فکر می‌کنند.

رابرت بورک، کاندیدای رد شده دیوان عالی، یکبار توضیح داد که محافظ‌کاران اصولگرا چگونه درباره قانون اساسی و سوابق تاریخی فکر می‌کنند. بورک می‌نویسد: «اگر کسی نامه‌ای از جورج واشنگتن به مارتا (همسرش) پیدا کند که در آن به او می‌گوید منظور واشنگتن از قدرت وضع مالیات، منظور دیگران نیست، تفسیر ما اصولگرایان از قانون اساسی کوچک‌ترین تغییری نمی‌کند.» بی‌ربط‌تر، نظرات قانون اساسی که ممکن است، برای مثال، در نامه‌ای از مارتا به جورج، یا در هر مدرکی که توسط هر یک از بیش از 300 نفری که در مزرعه واشنگتن در ویرجینیا در اسارت بودند بیان شده باشد. اما آمریکایی‌ها از هر تباری هستند، و اگر دادگاه‌ها ادعا می‌کنند که تاریخ بر آنها حکومت می‌کند، قضات باید از سابقه تاریخی گسترده‌تر و دموکراتیک‌تری مشورت گیرند.

سال گذشته، در دادگاه ایالتی نیویورک، انجمن حقوق اسلحه در مقابل بروئن، یک قانون 110 ساله مربوط به اسلحه را با استدلال اینکه دولت باید چنین مقرراتی را «با نشان‌دادن همخوانی آن با قوانین موجود در این کشور» که در واقع همان سنت تاریخی حمل اسلحه است، لغو کرد. اما با توجه به اینکه در بیش از نیمی از تاریخ آمریکا زنان، سیاه‌پوستان، بومیان و بسیاری از مهاجران حق رای دادن نداشتند، آیا آیا دادگاه نباید به دنبال «سنت تاریخی» دیدگاه‌های مربوط به اسلحه فراتر از قانون باشد؟

میزان توجه دادگاه به گذشته موضوعی است که افراد با تفکر سالم می‌توانند در مورد آن بحث و تبادل نظر کنند. اما به این فکر کنید: چند روز قبل از برگزاری کنوانسیون قانون اساسی، جین فرانکلین مکوم به برادرش بنجامین فرانکلین نامه نوشت و از «مردان خردمند» که در کنوانسیون هستند، خواست که راه‌هایی برای آغاز دوره صلح مدنی از طریق خلع سلاح بررسی کنند: «من مجبور شدم به او بنویسم، بهتر است شمشیر را به قطعاتی مانند گاوآهن تبدیل کنید، چون این کار ما را به سمت زندگی مسالمت‌آمیز و همیاری می‌برد.» این نامه برای اصولگراها معنای قانونی ندارد. اما اگر داشت، چه اتفاقی می‌افتاد؟ می‌توانست درخواست جین فرانکلین مکوم برای عدم خشونت و تبدیل شدن شمشیر به گاوآهن، به عنوان ترجیح قانون اساسی یک گروه انتخابی – زنان – مورد توجه قرار گیرد، گروهی که در کنوانسیون نماینده‌ای نداشتند. آیا این باید بر قضیه بروئن تاثیر بگذارد؟

در سال 1788، پس از تصویب قانون اساسی در ایالت کانکتیکات، گروهی از مردان سیاه‌پوست در شهر نیوهیون طوماری را به مجلس قانونگذاری ایالتی ارسال کردند که در آن, آن‌ها نامه خود را “به تمام انسان‌ها” متوجه کردند. آن‌ها بر حقوق خود دفاع کردند و از دولت خواستند “به ما آزادی ببخشید”. آن‌ها انتقادی جدی به هر قانون یا قانون اساسی داشتند که برده‌داری را تحریم نمی‌کرد و می‌پرسیدند: “آیا این عدالت است؟” جواب آن‌ها “نه، این قتل است” بود. برای اصولگراها، این طومار هیچ معنای قانونی ندارد. اما آیا این نمی‌تواند به عنوان یک پیشنهاد اصلاحیه در نظر گرفته شود؟ افزودن آن به قانون چگونه روند قضایی آمریکا را تغییر می‌دهد؟”

اگر دیوان عالی قصد دارد قانون اساسی را تغییر دهد، به یک بایگانی کامل‌تری نیاز دارد. در چهارم ژوئیه، پروژه‌ی اصلاحات، یک پروژه تحقیقاتی که طی سه سال گذشته من مسئول آن بوده‌ام، یک مجموعه جدید از پیشنهادات قدیمی را منتشر خواهد کرد؛ یک بایگانی رایگان و کاملاً قابل جستجو از هر تلاش مستند شده‌ی قابل توجه برای اصلاح قانون اساسی ایالات متحده. این شامل حداقل 11000 پیشنهاد که در کنگره از سال 1789 تا 2022 ارائه شده‌اند و با موضوعاتی که توسط پروژه قانون اساسی مقایسه‌ای ابداع شده‌اند، برچسب زده شده‌اند. حدود 9000 طومار بین سال‌های 1789 و 1949 از پایگاه داده‌های درخواست‌های کنگره به کنگره ارسال شد. و بسیاری از پیشنهادات دیگر خارج از کنگره، از جمله احزاب سیاسی، سازمان‌های فعال و افرادی که طومارهایی را در Change.org ارسال می‌کنند.

آنچه این بایگانی نشان می‌دهد فوق‌العاده است، به‌ویژه در مورد اصلاحات پیشنهادی که توسط افراد محروم یا دارای حق رای ضعیف پیشنهاد شده‌اند. در سال 1840، ساکنان کلینتون، نیویورک، یک طومار ارائه دادند که «می‌خواستند قانون اساسی به گونه‌ای تغییر کند که کسی جز افراد آزاد در تعیین نرخ نمایندگی در کنگره محاسبه نشود» (در تلاش برای کاهش نفوذ ایالات جنوبی که به خطر قانون برده داری  ۳/۵ حق بیشتری در کنگره داشتند). در سال 1862، شهروندان اوهایو از کنگره خواستار اصلاح قانون اساسی بودند تا برده‌داری را حفظ نکند. با شروع دهه 1880، تروریسم جیم کرو بسیاری از اصلاحیه‌های 14 و 15 را بی‌اثر کرد، اما سیاه‌پوستان آمریکایی همچنان از حق خود برای درخواست از کنگره استفاده می‌کردند: در سال 1902، یک کلیسای AME در کلیولند یک طومار ارائه کرد و از کنگره خواست تا اصلاحیه چهاردهم را با “کاهش تعداد نمایندگان ایالت‌هایی که از شهروندان خود سلب حق می‌کنند” اجرا کند.

آرشیو اصلاحات شکست خورده پر از تلاش‌هایی است مانند سال 1876 که، حزب جمهوری‌خواه برنامه‌ای را برای ممنوع کردن استفاده از بودجه دولتی برای مدارس خصوصی ارائه داد: «سیستم آموزش دولتی در چند ایالت سمبل جمهوری آمریکاست. برای تضمین امنیت و استقرار آن، ما اصلاحیه‌ای را در قانون اساسی ایالات متحده پیشنهاد می‌کنیم که استفاده از هر نوع بودجه یا اموال دولتی برای سود مدارس یا موسسات زیر نظر مذهبی را ممنوع اعلام می‌کند.» یا زمانی در سال 1911 که حزب سوسیالیست خواست که مجلس سنا منحل شود، یا زمانی که در سال 1912 حزب مترقی خواست که یک ماده اصلاحی را اصلاح کند، «با این باور که مردم آزاد باید به طور دوره‌ای قدرت اصلاح قانون اساسی خود را داشته باشند تا آن را با نیازهای تغییر پذیر مردم سازگار کنند.» یا چگونه نظرسنجی‌های عمومی نشان می‌دهد که سه چهارم آمریکایی‌ها از اصلاحیه حق کار کودکان حمایت می‌کنند، که در سال 1924 به ایالت‌ها ارسال شد اما هیچ‌گاه تصویب نشد. یا زمانی در سال 1980 که جیمی کارتر، در رقابت با رونالد ریگان، گفت: «شش رئیس‌جمهور قبل از من و از جمله من، همه طرفدار اصلاحیه حقوق برابر بوده‌اند.» یا زمانی که ریگان در سال 1986 گفت: «ما به اصلاحیه قانون اساسی نیاز داریم که بیان کند آنچه توماس جفرسون در ابتدا از قانون اساسی خواستار بود، بنابراین بگذارید اصلاحیه‌ای داشته باشیم که بگوید دولت فدرال نمی‌تواند قرض بگیرد.

محدودیت دوره قضات دیوان عالی ، قدرت عفو ریاست جمهوری، تقسیم‌بندی کنگره، حقوق والدین، حق سقط جنین، حقوق جنین، سقف بدهی، همه و همه در آن وجود دارند.

هیچکس هنوز تاثیر این اصلاحات شکست خورده را بررسی نکرده است، آمریکایی که هرگز وجود نداشت، اما برخی، و گاهی اوقات بسیاری، آن را می‌خواستند. آمریکایی‌ها نمی‌توانند به سرعت در مورد چگونگی اصلاح قانون اساسی ایالات متحده توافق کنند و در عوض با خطر مداوم «تشنج، یاغیگری، خون‌ریزی و جنگ داخلی» روبرو هستند. این اصلاح قانون اساسی است که باعث می‌شود قانون اساسی برای همه باقی بماند. اما تا زمانی که قانون اساسی دوباره اصلاح نشود، فقط دادگاه می‌تواند آن را تغییر دهد. و اگر آن دادگاه که به صورت عجیب، بی‌منطق  و با لجبازی به ایده‌ای اصرار دارد که همه تغییرات باید در گذشته ریشه داشته باشند، قضاتش باید در مطالعه تاریخ پربارتر، وسیع‌تر و بهتری تلاش کنند.

سعید پیوندی

سویهٔ اسلامی حکومت دین‌سالار نقص آشکار جمهوری و ارادهٔ مردم به‌معنای واقعی کلمه است چرا که جمهوریت نظام مشروط است به اراده و میل کسانی که اسلامیت را فراتر از ارادهٔ مردم نمایندگی می‌کنند. قدرت بی‌انتهایی که ولی فقیه و نهادهای وابسته به او همانند نیروهای نظامی و شورای نگهبان از آنِ خود کرده‌اند، سهم «اسلامیت» در نظامِ سراپا متناقض جمهوری اسلامی است.
به این سهم نابرابر و مشروط جمهوریت باید اشکال گوناگون تبعیض‌های دینی و قومی را نیز افزود که برابریِ شهروندی و حق انتخاب شدن و انتخاب کردن را برای گروه‌های بزرگی در جامعه دشوار و یا ناممکن می‌سازد.
تنش و تضاد میان نهادهای انتخابی و نهاد دین در ایران پیشینهٔ ۱۱۵ ساله دارد. شیخ فضل‌الله نوری در زمان انقلاب مشروطیت با شعار «ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمی‌خواهیم» تکلیفش را با نهادهای انتخابی و مدرنتیه به ‌معنای برابری انسان‌ها، زمینی شدن قوانین و پایان سلطهٔ مذهب بر سرنوشت انسان و جامعه یکسره کرده بود. برای او دادن حق رأی به مردم و برپایی نهاد مستقلی مانند مجلس دستپخت مکلاها و روشنفکران «غرب‌زده» بود و معنای آن هم پایان اقتدار سنتی روحانیت و مذهب شیعه.
شکست فضل‌الله نوری پایان تنش میان روحانیت سنتی و نهادهای انتخابی نوپا و مدرن نبود. با وجود حمایت بخشی از روحانیت از انقلاب مشروطیت، سودای دخالت نهاد دین در حکومت در طول دهه‌های بعدی به اشکال گوناگون بازتولید شد. گفتمان‌های اسلام‌گرایان، از نواب صفوی و آیت‌الله خمینی گرفته تا علی شریعتی و مهدی بازرگان، با وجود تفاوت‌های گاه اساسی، همگی به رسالت سیاسی و حکومتی دین شیعه باور داشتند. بحران سیاسی سال ۱۳۵۷ و سقوط حکومت پهلوی زمینه را برای این پیوند متناقض میان اسلام و حکومت و برپایی یک نظام دین‌سالارِ نامتعارف فراهم آورد.
دیوار کجی به نام جمهوری اسلامی
تحمیل آمرانهٔ گزینهٔ «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر» در همه‌پرسی سال ۱۳۵۸ اولین سنگ‌بنای دیوار کجی بود که نتیجهٔ آن جمهوری اسلامی کنونی است. آیت‌الله خمینی با وجود آن‌که میزان را رأی مردم اعلام کرده بود، ولی اصل جمهوریت را تا آن‌جا قابل‌پذیرش می‌دانست که سویهٔ اسلامی نظام مورد تهدید قرار نگیرد. این خوانش تقلیلی از همان ابتدا و در ذات نظام دین‌سالار بود، چرا که هویت دینی حکومت انتخاب مردم را محدود و مشروط می‌کرد و نمی‌توانست بازتاب تنوع جامعهٔ ایرانِ آن روز و دهه‌های بعدی باشد.
محمد خاتمی در سال ۱۳۷۶ با شعار جامعهٔ مدنی و مردم‌سالاری دینی در پی خوانش جدیدی از رابطهٔ میان جمهوریت و اسلامیت بود. او با تکیه به نظریات کسانی مانند فارابی بر این باور بود که سویهٔ اسلامی حکومت بیشتر بار هدایت اخلاقی و معنوی دارد و این جمهوریت است که باید دست‌بالا را در اداره و مدیریت کشور داشته باشد. این افق جدید سیاسی سبب به میدان آمدن گروه‌های گستردهٔ مردم به‌ویژه جوانان و زنان و طبقهٔ متوسطی شد که رؤیای برون‌رفت از بن‌بست حکومت دینیِ بسته و عبوس را در سر می‌پروراندند. اما فقط زمان کوتاهی لازم بود تا تنش‌های میان جمهوریت و اسلامیتِ حکومت ناممکن بودنِ این پروژه را هم نشان دهد. تجربهٔ اصلاحات ناکام دورهٔ خاتمی و سپس جنبش سبز نشان داد که از معنویت دینی و شرقی حکومتی که سوار بر اسب سرکش قدرت اقتصادی و سیاسی شود، چیزی جز هیولای فساد، ریاکاری، حکمرانی نامطلوب و ناکارا و استبداد نصیب جامعه نمی‌شود.
چه نیازی به رأی مردم وجود دارد؟
پرسشی که می‌توان مطرح کرد این است که جمهوری اسلامی چه نیازی به رأی مردم دارد؟ پاسخ این پرسش را باید در انقلاب سال ۵۷ و پیشینهٔ جمهوری اسلامی و ترکیب آن جست‌وجو کرد.
از سال ۱۳۵۷ تاکنون دوگانهٔ متضاد اسلام و جمهوری گریبانِ نظام دینی را رها نکرده و بخش مهمی از کسانی که از قطار انقلاب به بیرون پرت شدند هم قربانی این پارادکس (ناسازه) حکومتی هستند. از بازرگان، منتظری، محمد خاتمی، موسوی و کروبی، رفسنجانی تا تاج‌زاده، صادقی و فائزه رفسنجانی همگی قربانیان گناه آغازین خود و توهم حکومت دینی شیعه بودند و یا هستند. کسانی مانند بازرگان فقط چند ماه پس از انقلاب به این نتیجه رسیدند که «ما باران می‌خواستیم ولی سیل آمد». دیگران اما می‌بایست ناکامی‌ها و سرخوردگی چندگانه را تجربه می‌کردند تا به دوران افسون‌زدایی از حکومت دینیِ آرمانی خود گام بگذارند و به فضلیت جدایی حکومت از نهاد دین پی ببرند.
جمهوری اسلامی اما پس از ظهور جنبش اصلاح‌طلبی در سال ۱۳۷۶ و مشاهدهٔ خطری که از سوی رأی مردم متوجه اسلامیت است، به‌طور سازمند (سیستماتیک) تلاش کرده از سهم ناچیز جمهوریت در ساختار حکومتی بکاهد و آن را تحت مراقبت امنیتی شدید قرار دهد.
آن‌چه امروز به‌طور واقعی از جمهوریت مانده، چیزی نیست جز یک نمای مینی‌مالیستی (حداقلی) بیرونی رأی مردم برای کسب نوعی مشروعیت حداقلی. این رأی‌گیریِ مشروط و تقلیلی از مردم دو کارکرد اساسی برای نظام دینی دارد. کارکرد نخست کسب مشروعیت مردمی و دموکراتیک حداقلی است با هزینهٔ کم.
کشاندن مردم به پای صندوق‌های رأی برای گزینش نامزدهایی که حکومت به آن‌ها پیشنهاد می‌کند، به نظام دینی امکان می‌دهد تا در برابر افکار عمومی داخلی و منطقه‌ای و جهانی بگوید در خاورمیانهٔ پرآشوب و بحرانی، جمهوری اسلامی به نوعی دمکراسی پایبند است.
استفاده دیگری که تا کنون از جمهوریت نظام شده این است که نهادهای انتصابی به‌گونه‌ای ضداخلاقی ناکامی‌ها و بن‌بست‌های حکومت را به گردن رأی مردم می‌اندازند. اما همین انتخابات تقلیلی هم نوعی کابوس واقعی برای نظام دین‌سالار است و درست به همین دلیل هم به شورای نگهبان مأموریت داده می‌شود بسیار فراتر از وظایف خود مراسم رأی‌گیری با «دردسر» حداقلی را تدارک ببیند. همزمان مناسکی از معنا تهی‌شده به نام رأی‌گیری هم در زندگی اجتماعی روزمرهٔ جامعه کارکرد خاصی ندارد چرا که نه احزاب و سازمان‌های مدنی، صنفی و سندیکاها از آزادی‌های چندانی برخوردارند و نه انتخاب‌شدگان از قدرت دگرگون کردن شرایط به سود جمهوریت.
حکم حکومتی، فصل‌الخطاب بودن رهبری، دستور رهبری، دخالت‌های قوه قضائیه و نیروهای امنیتی… همه و همه به هنجارهای جاافتادهٔ حکومت اسلامی تبدیل شده‌‌اند تا هر کجا لازم بود، رأی و ارادهٔ مردم و نهادهایی که انتخابی‌اند، بی‌اثر شود.
با این حال، حکومت در راهی که در پیش می‌گیرد، تصمیم‌گیرنده و تنها بازیگر سرنوشت خویش نیست. در برابر نظام دینیِ سرمست از قدرت، تودهٔ ناراضی و سرخورده و خشمگین و محروم‌مانده از افق امید قرار دارد. آیا در این هماوردی نابرابر، جامعهٔ ایران و نیروهای زنده و نخبگان آن خواهند توانست راهی برای برون‌رفت از این بن‌بست و مخمصهٔ دشوار تاریخی بیابند؟